د.ا.د هری: گیجم! این تنها احساسم نیست ولی در حال حاضر عمدهترینشه. دومین احساس مهمم درده. سرم اون قسمتی که ضربه خورده، وحشتناک زقزق میکنه. وقتی از یه ماشین پایین میکشیدنم یه کم هشیارتر شدم. متوجه شدم سر ظهره! من کجام؟یه پادگانه؛ دیوارهای بلند، سیم خاردار، حیاط بزرگ! انگار... انگار همون قلعهایه که اولین بار بعد از دستگیر شدن آوردنمون!
منگتر از اون بودم که درست راه برم. نمیدونم چه مدته که بیهوشم ولی از این گیجی بعدش، احتمالاً خیلی طولانیه!
تا وسط حیاط به زور آوردنم. یکی دستهام رو پشتم کشید، یه سوزش روی پوستم احساس کردم اما اون قدر ضعیف بودم که نتونستم دستم رو عقب بکشم. ناله کردم.
صدایی با لحن تحقیرآمیز گفت: «هوش اومدی بچه؟»
دستهام خیلی میسوزه! یه کم تقلا کردم تا آزادشون کنم ولی مچهام رو محکمتر گرفت. یه چیز زبر روی پوستم کشیده میشد. داشتن دستهام رو با طناب به یه میلهی فلزی میبستن. بالا رو نگاه کردم. آفتاب چشمهام رو زد. پلکهام رو نیمه بسته کردم و پرچم بنفش تیرهی توسعهطلبها رو دیدم. هه! خیلی کنایهایه نه؟ دارن یه آزادیخواه رو به میلهی پرچم توسعهطلبها میبندن!
دوتا سربازی که من رو میبستن، کارشون رو تموم کردن و رفتن. میله زیر آفتاب داغ شده. پوست مچ دستهام داره آتیش میگیره.
سوزشش هشیارترم کرد. الان گیجی ضربه بیشتر پریده. من وسط حیاط پادگان، روی آسفالت ترک خوردهی کف نشستم. توی کلاس فیزیک یادمون داده بودن که یکی از دلایل ترک خودن سنگها، تابش مستقیم اشعهی خورشیده. آسفالت رو درک میکنم. من هم دارم زیر این آفتاب سوراخ سوراخ میشم.
دستهام داره آتیش میگیره!!! لبم رو گاز گرفتم. خیلی میسوزه! سرم رو به میله تکیه دادم و تلاش کردم درد و سوزش رو نادیده بگیرم. آسمون خاکستری همهی زاویهی دیدم رو پر کرد. چه قدر بزرگه...! و چه قدر کثیف...! پر از دود و خاک...!
یه صورت پهنهی آسمون رو پر کرد. یه مرد بالای سرم ایستاده و تحقیرآمیز پوزخند میزنه. لاغره، موی مشکی پرپشتش رو به عقب شونه کرده و لباس شخصی تنشه. نمیتونم بفهمم درجهاش چیه. چونهام رو توی دستش گرفت و گفت: «تو خیلی بچهای!»
حرفی نزدم. روی زانو کنارم نشست. انگشتهاش رو روی صورتم کشید. لرزیدم و خودم رو عقب کشیدم. نذاشت صورتم رو برگردونم. چونهام رو محکم نگه داشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. آهسته گفت: «دوستهات کجان؟»
ناله کردم: «نمیدونم!»
-«میخوای باور کنم؟»
-«برام مهم نیست باور میکنی یا نه! من فقط نمیدونم!»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction