۴.این پایانه؟

1.5K 265 21
                                    

سر و صدایی که از سوراخ بالای سرمون می‌اومد بیشتر شد. لیام از استرس فشار انگشتش‌هاش رو روی دهن من بیشتر کرد. داشت سر من رو بین دستش و دیوار سنگی پشت پرس می‌کرد. همه کز کردیم و خودمون رو عقب کشیدیم. نفس‌های سنگین و ترسیده‌ی بچّه‌ها رو بغل گوشم می‌شنیدم. اول صدای کشیده شدن لاستیک روی خاک و بعد صدای گام‌های سنگین چند جفت پوتین! یه مرد گفت: «به نظرم بهتره جدا بشیم. مطمئناً اون‌ها هم همین کار رو کردن.»

دنبال ما هستن! زین انگشت‌هاش رو توی زانوی لیام فرو کرد. لیام آهسته پشت دستش رو نوازش کرد تا بهش آرامش بده. هر کدوم بی‌صدا داشتیم به بلاهای وحشتناکی فکر می‌کردیم که می‌تونستن سرمون بیارن. قصه‌هایی که از بقیه سربازها، راجع به اُسرای آزادی‌خواه توی اردوگاه‌های توسعه‌طلب‌ها شنیده بودیم.

هنوز داشتن حرف می‌زدن، یه صدای زنونه هم اومد. یهو اون افسر مرد از زنه پرسید: «تا حالا خرگوش شکار کردید؟»

ما با تعجب توی تاریکی چشم‌های هم دیگه رو جست و جو کردیم. یعنی چی؟ با گوش دادن به ادامه‌ی حرف اون مرتیکه از شدت عصبانیت دلم می‌خواست از توی سوراخ بیرون بپرم و خرخره‌ش رو بجوم. آشغال توسعه‌طلب! پس معنی آزادی و برابری اینه؟ که با مخالف‌ها مثل حیوون رفتار کنن؟

هنوز با اخم داشتیم گوش می‌دادیم که صدای پوتین‌ها دور شدن. هنوز نفس راحتمون رو بیرون نداده بودیم که دوباره یکی‌شون نزدیک شد. اون قدر نزدیک که سایه‌ش روی سوراخ بالای سر ما افتاد.

دست‌هام رو جلوی دهنم به هم گره کردم تا صدای نفس‌هام لومون نده. نمی‌دونم با صدای قلبم چی کار کنم که چنان تالاپ تالاپی می‌کنه می‌ترسیدم صداش تا اون بالا هم بره.

اون صدای زنونه فریاد زد: «هی! بیا ببین چی پیدا کردم. این چیه؟»

چندتا سایه‌ی دیگه اضافه شدن. یکی گفت: «این باتری خورشیدیه! بالای قلعه هم نصبه. اما این جا چی کار می‌کنه؟»

-«اِ... این سیمه رو ببین!»

به سوراخ نزدیک‌تر شد. دیگه داشتیم مرگ رو جلو چشم‌هامون می‌دیدیم. من صلیب فلزی گردنبندم رو توی مشت فشردم و از ته دل دعا کردم.

سایه نزدیک و نزدیک‌تر شد. یهو صدای یه جیغ اومد و یه هیکل تیره به همراه سیلی از سنگریزه داخل سوراخ افتاد. ابری از خاک فضای اتاق رو در بر گرفت و نفس کشیدن سخت شد. به سرفه افتادیم. من خاکی رو که توی دهنم گل شده بود رو تف کردم. کم‌کم موفق شدم چشم‌هام رو هم باز کنم و بین ابر کدری که در حال فروکش کردن بود یه زن رو دیدم. لباس نظامیش تیره‌تر از بقیه بود، سه‌تا نوار بنفش تیره روی آستینش دوخته شده بود. و چکمه‌های چرمی تا زانو داشت. این یعنی سروانه! اون موهای خرمایی لَختش رو سفت پشت سرش بسته بود ولی چند تار مو بیرون افتاده و دور صورتش آویزون شده بودن. این آشفتگی به همراه چشم‌های قهوه‌ای لبریز از حیرت و وحشتش، قیافه‌ی یه دختربچه دبستانی رو که عنکبوت دیده بهش می‌داد.

اون یه نگاه سریع به تفنگ‌های ما که کنار پامون روی زمین بود انداخت. اما هیچ کدوممون زحمت برداشتنشون رو به خودمون ندادیم. خیلی وقته که فشنگ‌هامون ته کشیده. با ناامیدی فقط منتظر موندیم تا داد بزنه و لومون بده.

که همین کار رو هم کرد: «آهاااااای! چندتا سرباز آزادی‌خواه این پایینن!»

در همین حال سلاح سبکش رو هم از کمربندش بیرون کشید و سمت ما گرفت. یه پوزخند بی‌اختیار به این حرکت احمقانه‌ش زدم. انگار که حالا مثلاً ما بهش حمله کردیم! خوبه می‌بینه به تفنگ‌هامون دست هم نمی‌زنیم ها!

چندتا سرباز توسعه‌طلب پایین پریدن. توی یه چشم به هم زدن، دو سه جفت دست من رو با خشونت گرفتن و بلند کردن. بقیه رو هم گرفتن. هیچ کدوم مقاومتی نکردیم. واقعاً حالا دیگه کاری هم از دستمون برمی‌آد؟ از سوراخ بیرون کشیدنمون. هر کدوم از ما رو سوار یکی از جیپ‌ها کردن و راه افتادیم. بدون این که روم رو برگردونم و بقیه پسرها رو نگاه کنم فقط نشستم و از باد خنکی که لای موهام می‌پیچید و صورت داغم رو نوازش می‌داد، لذت بردم. احتمالاً آخرین لذت زندگیم!

Freedom of SinWhere stories live. Discover now