سلاح توی دستم یخ زده بود. هنوز دستهام رو بالا نگه داشته بودم و به سمت تاریکی گرفته بودم. م...من... نمیخواستم میشل ایوانووا رو بزنم! اون دختر خوبی بود. با ما مثل آدم رفتار میکرد و طرفدار برابری بود. من... من کشتمش؟ در کمال ناباوری و حیرت حس کردم اشک توی چشمهام جمع میشه.رانندهی جیپ آهسته صدا زد: «هوی! یارو! چرا خشکت زده؟؟؟ بدو بیا تا همهمون رو به رگبار نبستن.»
یه گام عقب رفتم. دستهام میلرزن. میخوام سوار جیپ بشم، اما...
نالهی زنونهاش از بین تاریکی به گوشم رسید. جلوتر رفتم و دیدم که روی زمین افتاده. پهلوش رو با دست گرفته و خون از زیر انگشتهاش بیرون میزنه.
ولی زندهست! با چشمهای قهوهای وحشتزدهاش من رو نگاه میکنه. و اسلحهی توی دستم رو!
با دیدن من دستش رو به طرف سلاحش که افتاده بود دراز کرد ولی من به سمتش نشونه رفتم و تهدید کردم: «برش ندار!»
دستش بیحرکت باقی موند.
نمیخوام بکشمش... نمیخوام!
صدای سربازهای توسعهطلب حالا دیگه خیلی نزدیکه!
رانندهی جیپ داشت از ترس قالب تهی میکرد: «ای بابا! بزنش! بزنش دیگه لامصب، بزنش بیا بریم، اوووومدنننننن!!!»
یکی دیگه از سربازها که ذهنم رو خونده بود گفت: «تو رو خدا عجله کن! دلت براش نسوزه. اون یه توسعهطلبه. اونها کرور کرور ما رو کشتن. الان نزنیش همین که روت رو برگردونی ما رو از پشت میزنه!»
اون راست میگه! اگر الان نکشمش همین که سوار جیپ شدم ما رو میزنه. اما... اما من نمیخوام بکشمش!
درسته که یه توسعهطلبه، درسته که الان توی جبههی دشمنه، ولی... ولی مدتی که ما پیشش بودیم باهامون مثل آدم رفتار کرد. مثل بقیه عقدهای نبود. کتکمون نزد، توی شرایط بدی نگهمون نداشت، اجازه نداد سربازهاش بهمون آسیب بزنن... و از همه مهمتر؛ به نظر خودش داره کار درست رو انجام میده! اون فقط خنگه! فکر میکنه داره برای آزادی میجنگه و از ته براش مایه میذاره. رفتارش بیشتر شبیه آزادیخواههاست تا توسعهطلبها! اون... فقط راه رو اشتباه رفته!
توی چشمهای میشل التماس میبینم. یهو فقط به نظرم میشل اومد. بدون ایوانووا! اون قدر وحشتزده و آسیبپذیر به نظر میآد که حالا فقط میشله! میشل کوچولویی که مثل یه دختربچهی دبستانی که گیر افتاده، داره از ترس میلرزه. خیلی بیشتر از همهی ما از مردن میترسه. اون به جهان بعد از مرگ و صلح و آرامش ابدی اعتقاد نداره. لولهی تفنگی که من به سمت سرش نشونه رفتم، براش معنی پایان میده. نابودی!
باز دلم براش سوخت. نمیدونم کجا و چه طور بزرگ شده. اما شاید تقصیر خودش نیست که از خدا چیزی نمیدونه. من همیشه بابت از دست دادن خانوادهام توی بچگی از خدا گلهمند بودم. من عاشق مادری بودم که یادم داد وقتی توی دردسر افتادم، وقتی تنهای تنها بودم یه نفر رو صدا کنم. اما اون از پیشم رفت. خیلی زود!
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction