د.ا.د الینور: اِیمی پاهای کوچیکش رو توی شکمش جمع کرده و مثل یه جنین گلوله شده تا سرما کمتر اذیتش کنه. توی زمینهی موکت چرک و خاکستری اتاقمون و زیر نور ضعیف لامپ سقفی شبیه یه توپ چهل تکه به چشم میآد. توی خواب خُرخُر میکنه. قبلاً این صداهای عجیب و غریب رو از بینیش بیرون نمیداد، این جور سرفههای خلطدار نمیکرد. از ریهاش خسخس نگرانکنندهای بیرون میآد. فکر پیش دکتر بردنش برای هزارمین بار قبل از این که توی ذهنم شکل بگیره از بین رفت و لبخند تلخی به جاش نشست. کدوم دکتر؟ دکترهای انساندوست به جبهه اعزام شدن، دکترهای پولپرست هم من رو حتی داخل مطبشون راه نمیدن.ادوارد نالهای کرد و با حسرت به سینهام چنگ انداخت. سینهام رو توی دهنش گذاشتم و آهسته تکونش دادم. چند بار مکید و بعد دوباره با ناامیدی نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و زمزمه کردم: «خشک شده!»
آخه من چیزی نمیخورم که به تو شیر بدم بچّه! با حرص سینهام رو گاز گرفت و درد سوزناکش مثل صاعقه از کمرم رد شد. اشک توی چشمهام جمع شد و گریهام دراومد. به قطرات درشت اشک اجازه دادم که از گونههام پایین بچکن. این روزها دیگه دلیل یا طاقتی برای کنترل خودم نمیبینم. من خستهام، گرسنهام، غمگینم... و دلتنگم! ادوارد هم از گرسنگی گریهاش گرفت. هر چی تلاش کردم ساکت نشد و ایمی که به مصیبت خوابونده بودمش رو بیدار کرد. ایمی لای چشمهاش رو باز کرد و با بغض پرسید: «چرا گریه میکنی مامان؟»
-«هیچی عزیز دلم... بخواب.»
دهنش رو باز کرد تا باز هم چیزی بگه که تقّهای به در خورد. بهش اشاره کردم تا بره در رو باز کنه. رفت پشت در و همون جور که یادش داده بودم آهسته پرسید: «کیه؟»
-«منم، رجینا...»
سرش رو چرخوند و من رو نگاه کرد. به تأیید سر تکون دادم و در رو باز کرد. رجینا پا توی اتاق گذاشت... و چه تضاد عجیبی با اتاق پنج متری خاکستری ما داشت... و چه تضاد چشم گیری با خودم ما!
به محض ورودش حتی فضا هم روشنتر شد. با وجود پوست سبزهی تیرهای که داره همیشه روشنایی رو در ذهن من تداعی میکنه. دامن چین دار هزار رنگ و جلیقهی گلدوزی شدهی سبز مخملیش به لباسهای سورمهای و خاکستری ما طعنه میزد و اندام توپر و ورزیدهاش، من رو شبیه یه زن ضعیف و بیمار نشون میداد. حتی زنبیل پر و پیمون توی دستش هم توی اتاق خالی ما جلوهی فخرفروشانهای داره.
ایمی رو که مشتاقانه براش آغوش باز کرده بود با قدرت از روی زمین کند و بغلش کرد. یه تکه نون از جیب جلیقهاش درآورد و بهش داد. در حالی که ایمی با ولع نون رو میبلعید، کنار من نشست و یه تکه هم به من داد. گفت: «بخور. خودم پختم. بالاخره آرد گیرمون اومد.»
-«مرسی...»
-«حالا چرا نگهبان گذاشتی برای در؟»
با تردید به ایمی نگاه کردم ولی اون مست و سرخوش داشت از تیکه نونش میجویید و حواسش به این طرف نبود. صدام رو در حد زمزمه پایین آوردم و گفتم: «چند وقت پیش همین چند بلوک اون طرفتر چندتا اراذل اوباشِ داغ از الکل در خونهی یه زن تنها رو زدن. زن احمق در رو باز کرد و اون ها هم ترتیبش رو دادن. ما این جا تا صبح داشتیم جیغهاش رو میشنیدیم. به ایمی دروغ گفتم که زنه مریضه و درد داره و برای هم جیغ میزنه.»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction