د.ا.د لویی: شونهام تیر کشید. گرمای فلز داغی که رفت و راست توی گوشت و استخونم نشست، فریادم رو درآورد. اون یارو اسلحه رو به سمت سرم گرفت و من چشمهام رو محکم بستم. هر چند توی اون تاریکی غلیظ فرقی نداشت، در هر صورت چیز زیادی معلوم نبود، فقط غریزی بستمشون.چند لحظه در سکوت گذشت. سکوت مطلق که نه، چون هنوز بقیه مشغول زد و خورد بودن. سکوت بین من و اون توسعهطلبی بود که روم افتاده بود. لای چشمهام رو باز کردم و انعکاس اندک نور ماه، روی لولهی براق سلاح رو دیدم. ف/ا/ک!!! این مردک چرا این قدر لفتش میده؟
دیدم که یواش یواش سلاح رو پایین آورد.
-«ل... لو... لویی؟»
دهنم باز موند. فقط خیره خیره به صورتی که توی سایهها چیزی ازش معلوم نبود، خیره موندم.
-«لویییی؟؟؟»
به گوشهای خودم اعتماد ندارم. این... نمیتونه صدای هری باشه! هری مُرده! اون الان... چی؟ نکنه من هم مُردم؟ آره این منطقیتره! حتماً اون توسعهطلبه بهم شلیک کرده و کشتتم.
-«لوییییییی!!!!!»
هری با شدت شونههام رو تکون داد. از درد شونهی مجروحم دادم دراومد. نه نه! من زندهام! اگر مرده بودم الان این قدر درد نمیکشیدم! اما آخه چه طور؟
-«آخ، متأسفم لو! دردت اومد؟ ای وای! من بهت شلیک کردم!»
-«آخه چه طوریییییی؟؟؟»
-«با این سلاح دیگه!»
-«نه نه نهههه!!! منظورم اینه که... تو... آخه... هری مُرده!»
-«نه من زند...»
-«تو مگه دستگیر نشده بو... آه... آخ لعنتی...»
نتونستم حرفم رو ادامه بدم. بوی خون و باروت توی مشامم میپیچید و سرم رو سنگین میکرد. درد شونهام بدجوری گیجم کرده بود. صدای هری انگار از کیلومترها دورتر به گوش میرسید: «لویی؟ لوییییی؟؟؟ با منی؟ بیدار بمون! لو... بیدار بموووووون...!!!»
***
د.ا.د هری: لویی از حال رفت. متوجه شدم صدای درگیریها قطع شده. همین که سرم رو چرخوندم لولهی سرد یه تفنگ شقیقهام رو قلقلک داد. لبخند تلخی زدم. توی این چند روز فکر کنم بار هزارمه. اون مرد غرید: «تکون نخور!»
زین! یه لبخند دیگه زدم: «باشه زین!»
حتی توی اون تاریکی هم تکون خوردنش رو حس کردم.
-«هری؟؟؟»
-«خودمم!»
-«هری آخه...»
اون هم به تتهپته افتاد. سلاحش افتاد و دستهاش توی تاریکی دنبال صورت من گشتن. از جام بلند شدم و سردرگم اطراف رو نگاه کردم. خوان کدوم کلید رو...؟ آها! با چندتا گام محتاطانه خودم رو به کلید برق رسوندم و زدمش. موج کورکنندهی نور چشمهام رو زد. هنوز چشمهام بسته بود که صدای حبس شدن نفس زین رو شنیدم: «اوه خدای من! لوووو!!!»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction