د.ا.د نایل: نقشه رو هی بالا و پایین و چپ و راست میکنم ولی هیچی ازش دستگیرم نمیشه. فقط یه مشت نقاشی ناشیانهی درهم برهم میبینم. جغرافیام هرگز خوب نبود. الان که بهتر فکر میکنم، میبینم اصلاً هیچ درسیم خوب نبود. شاگرد خوبی نبود. هرگز!با یه آه کوچیک نقشه رو به لیام رد کردم و اعتراف کردم: «هیچی نمیفهمم.»
لیام گرفتش، زانوهاش رو صاف کرد و نقشه رو روشون پهن کرد. پشت جیپ بیشتر فرو رفت تا باد نقشه رو نبره و بعد قطبنما رو از جیبش درآورد. داد زد: «یه لحظه ترمز کن لویی. باید قطبنما رو جایی که آهن نیست نگه دارم.»
لویی ترمز کرد و لیام از پشت جیپ پایین پرید. لویی با عصبانیت و کلافگی رو فرمون ضرب گرفته بود و لیام رو که دور میشد و قطبنما رو توی دستش تکون میداد، تماشا کرد. لویی داد زد: «میشه عجله کنید آقای جهانگرد؟ معلوم نیست الان دارن چه بلایی سر هری میآرن.»
خبر ندارم نقشهی زیرکانهای که لویی توی آستین داره چیه که باعث شده فکر کنه الان ما برسیم اون جا میتونیم هری رو نجات بدیم! در حقیقت... گمونم اصلاً نقشهای وجود نداره! اگر بخوام با خودم رو راستتر باشم... در واقع ما داریم پیش دشمن برمیگردیم تا هری تک و تنها نمیره! همه به اتفاق هم دیگه بمیریم! آها! یادم نبود، اول شکنجهمون میدن تا جای بقیه رو لو بدیم. اگر هم شانس بیاریم بتونیم قبل از این که شروع کنن، خودمون رو بکشیم.
عجب افکار قشنگی! بهتر از این نمیتونم به خودم روحیه بدم! در هر صورت حقیقت هستن اما چیزی که من رو متعجب میکنه اینه که چرا نمیترسم؟ یه چندتا احتمال وجود داره؛ اولی این که الان داغم نمیفهمم چه بلایی داره به سرم میآد. احتمال بدی هم نیست، چون آفتاب بدجوری داغه. دومی اینه که جوِّ پای رفیق موندن گرفتتم و وقتی پای جوخهی آتیش همهمون رو به رگبار بستن، جو ولم میکنه که این یکی باز هم احتمال بدی نیست چون از بچگی آدم جوگیری بودم. سومی و آخری اینه که آدم شجاعی شدم و دارم به مرحلهی فداکاری و جانفشانی در راه وفاداری به دوست و همسفر میرسم که این یکی احتمال مزخرفیه، چون خودم رو خوب میشناسم و همیشه همون نایل هوران بچهننهی ننر که از سایهی خودش هم میترسید، باقی میمونم.
لویی خیلی بیاعصاب میرونه. دنده پنج گذاشته و پاش رو از روی گاز برنمیداره. نمیدونم چه مدته که راه افتادیم ولی خیلی دور شدیم. کوهها حالا دیگه دارن محو میشن.
اون جور که هری میگفت یه زمانی میشد دو سه ساعته از لندن به پاریس رسید. اگر این جنگ لعنتی نابودش نکرده بود! توسعهطلبها چه طوری میتونن ادعای توسعهطلبی داشته باشن وقتی جلوی توسعه و ترقی رو میگیرن؟ دنیا از زمان جنگ به این ور حتی پس رفت هم کرده. خیلی از اختراعات و اکتشافات جدید همراه با کسانی که ایدههاشون رو داشتن زیر بمبارون جنگ دفن شدن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Freedom of Sin
Fanfic«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction