۱۶.پسر چشم‌گربه‌ای جبهه‌ی آزادی

1.2K 272 36
                                    


د.ا.د لویی: دوازده ساعت بدون توقف حرکت کردیم. من دیگه دارم جنازه می‌شم. این‌ها سوخت تموم نمی‌کنن؟ همین رو از راننده پرسیدم. جواب داد: «باک کمکی نصب کردیم.»

پنج‌تا جیپ پشت سر هم حرکت می‌کنیم. من، نایل، لیام و زین توی یه جیپ نشستیم. توی هر کدوم حدود چهار، پنج نفر هستن. با روشن شدن هوا سرک کشیدم تا هری رو توی ماشین دیگه‌ای ببینم ولی پیداش نکردم. حتماً توی عقب‌ترین ماشینه. آخرین کسی بود که از قطار پیاده شد. اضطراب فرار که فرو نشست، حوصله‌مون سر رفت و راننده رو سؤال‌پیچ کردیم: «شما کی هستید؟»، «چرا ما رو نجات دادید؟»، «کجا می‌ریم؟»، «چه قدر مونده؟» و...

راننده خسته‌تر از خود ما بود: «این قدر حرف نزنید، می‌رسیم پایگاه دوباره از نو همه‌ی این‌ها رو براتون می‌گن. من حوصله‌ی قصه گفتن ندارم.»

سعی کردم یه کم چرت بزنم ولی کار سختی بود. مدام از خواب می‌پریدم. بالاخره بعد از یازده ساعت طولانی به یه جاده‌ی سنگلاخ رسیدیم که داخل صخره‌هایی شبیه کوهستان می‌رفت. مسیر به قدری ناهموار بود که هر ثانیه توی یه دست انداز می‌افتادیم. دل و روده‌ام به هم پیچید. مدام از جامون کنده می‌شدیم و گرومپ پرت می‌شدیم روی هم دیگه! بالاخره بعد از یه ساعت رانندگی توی مسیری که بز کوهی هم نمی‌تونست طی کنه به یه در بزرگ فلزی توی دل کوه رسیدیم. راننده صداش رو انداخت رو سرش: «آهاااااای!!!»

در باز شد، داخل رفتیم و وسط محوطه‌ی بازش پارک کردیم. کنترل دست و پاهای خشک‌شده‌ام رو از دست داده بودم. همه‌ی عضلاتم درد می‌کرد. راننده پیاده شد و چند بار به صورت خودش سیلی زد. از قیافه‌اش خستگی می‌بارید. خمیازه کشید و رفت.

بقیه‌ی جیپ‌ها دونه به دونه پشت سر ما پارک می‌کردن. اطراف رو دید زدم. شبیه به دبستانی بود که توی لندن می‌رفتم، موقعی که لندن هنوز آزاد بود؛ یه حیاط بزرگ با حاشیه‌ی درختکاری، ساختمونی ساده از مصالح ارزون، بدون هیچ هنر معماری یا ظریف‌کاری، صرفاً برای زندگی کردن.

پیاده شدم و عضلات دردناکم رو کشیدم. خواستم دنبال هری برم ولی لیام رو دیدم که به زین کمک می‌کنه تا با پای زخمیش پیاده بشه. خجالت کشیدم و رفتم کمک نایل و پیاده‌اش کردم. پرسید: «این جا کجاست؟»

-«من هم همین رو می‌خوام بدونم.»

چند تا کلّه از پنجره‌های ساختمون بزرگ بیرون زده. مردها و زن‌هایی که با دیدن ما از آسایش خاطر لبخند می‌زنن. بعضی‌هاشون نگرانن. یه مرد درشت‌هیکل با موی بور به سمت ما اومد و صداش رو بالا برد: «روبی! روبی کجایی؟»

ته ردیف جیپ‌ها چند نفر رو دیدم که یه زن با موی کوتاه مشکی رو روی دست می‌آرن. پای خون‌آلودش با باند بسته شده. مرده به سمتش رفت و توی بغلش گرفتش. غرغر کرد: «لعنتی! بهت گفتم خطرناکه! باید به من می‌سپردیش!»

Freedom of SinWhere stories live. Discover now