د.ا.د هری: همه با هم جیغ کشیدیم: «نااااااایل!»
و خودمون رو کنار اون سوراخ روی زمین انداختیم. دوباره و دوباره فریاد زدیم تا این که لیام دعوت به سکوتمون کرد. گوشش رو نزدیک دهانه چاله برد و من نالهی ضعیف اما محسوس نایل رو شنیدم: «من خوبم!»
همه یه نفس راحت کشیدیم. لویی غر زد: «آخه این چاله وسط بیابون چه غلطی میکنه؟ الان چه جوری درش بیاریم؟»
صدای نایل اومد که گفت: «اااوووااااااه!»
داد زدم: «چیه؟ چی دیدی؟»
لیام در حال درآوردن پیرهن خودش داد زد: «نترس الان یه طناب درست میکنم و بیرون میکشمت.»
من هم داشتم همین کار رو میکردم که یکهو نایل داد زد: « بیخیال طناب! بیبپرین پایین بچهها!»
صداش زنگ خنده داشت. من و لیام با تعجب متوقف شدیم. لویی سرش رو خم کرد توی چاه و داد زد: «دیوونه شدی؟»
-«نه بچهها جدی دارم میگم، بپرید پایین! به من اعتماد کنید، راه برای برگشتن هست. یه چیزی شبیه پلّهست. تازه یه چیزی این جاست که باید ببینید.»
به هم دیگه نگاه کردیم. زین پرسید: «حالا چی کار کنیم؟»
لویی یه کم فکر کرد، بعد گفت: «واقعاً چیزی هم برای از دست دادن داریم؟»
شیطنتآمیز خندید و گفت: «بریم اون چیزه رو ببینیم.»
بعد لب گودال نشست و خودش رو توی تاریکی وهمآلودش سر داد. زین هم همین کار رو کرد. با نگاه از لیام کسب تکلیف کردم. شونه بالا انداخت و گفت: «خوب دیگه! بقیه که رفتن. ما هم بریم.»
و آروم کمر من رو به جلو هل داد. چشمهام رو بستم، از بین ریشههای بوتههای خار و قلوهسنگها پایین افتادم و یه دَم خاکآلود رو هم توی ریهام کشیدم. وقتی سرفهکنان خاک رو از روی موهای بلندم میتکوندم صدای تلپ افتادن لیام رو هم پشت سرم شنیدم. چشم باز کردم، انتظار چیزی جز تاریکی رو نداشتم ولی با دیدن نوری که به استقبال چشمهام اومد دهنم از تعجب باز موند.
اون جا توی نگاه اول شبیه یه... چیزی شبیه... بیمارستان زیرزمینی بود! ولی دقیقتر که نگاه میکردی علاوه بر یه تخت فلزی، چند جور رایانه و ردیاب خاموش و خاکگرفته روی یه میز بزرگ فلزی رو هم میدیدی. اتاق دست کم شش متری میشد و به وسیله چندین چراغ نئونی متصل به سقف سنگی روشن شده بود. برق؟ این جا برق از کجا آوردن؟
محو دم و دستگاهها بودم که نایل گفت: «لامپها رو نگاه کنید! کلیدش رو این جا پیدا کردم. اونی که من روش لیز خوردم باتری خورشیدی بود، نه سنگ! میگم چرا این قدر لیزه!»
همه داشتیم با تعجب دور خودمون میچرخیدیم و دست رو بساط کهنهای میکشیدیم که لایهی کلفته غبار پنهانشون کرده بود. لیام حیرتزده پرسید: «این جا دیگه کجاست؟ اینها دیگه چی هستن؟»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction