د.ا.د نایل: ما خیلی بدبختیم یا خیییییییلی بدبختیم؟همچنان آویزون از میلههای حفاظ پنجره تماشا میکنیم که چطور یکیشون دوتا دست روبی رو وسط حیاط نگه داشت و اون یکی توی صورتش مشت زد. چند تا مشت توی صورت و شکمش زدن تا این که بیحال شد و دست از تقلا کشید. بعد تونستن روی کولشون بندازنش و به طرف ساختمون بیارن.
لویی در حالی که دوباره از پنجره دور میشد ناله کرد: «نه! آخه... آخه این یکی دیگه واقعاً...»
لیام با لبخند تلخی ازش پرسید: «انتظار که نداشتی اون بیاد نجاتمون بده؟»
-«نه دیگه من اون قدرها هم فانتزی فکر نمیکنم. امیدی برای خودمون نداشتم. فقط... اَه... فقط امیدوار بودم دست سفید بتونه به مردم استرالیا کمک کنه... که حالا فرماندهمون هم دستگیر شده.»
صدای سینگ نظر همه رو به ته کلاس معطوف کرد: «دست سفید دیگه چیه؟»
من با لحن هشدارآمیزی گفتم: «لوییییی...»
-«شت!!! اصلاً یادم نبود این هم این جاست.»
صدای قفل در اومد و بعد در کلاس باز شد. چندتا سرباز شاد و شنگول با لودگی گفتن: «مهمون دارید!»
بعد هم روبی رو هل دادن توی اتاق و رفتن. بعد از بسته شدن در دوباره گلّهای حمله کردیم. خودمون رو به روبی رسوندیم و کنارش نشستیم. اون برخلاف انتظار ما هشیار بود. دست لیام که میرفت خون صورتش رو پاک کنه رو پس زد و با حرص گفت: «به به! جمع قانونشکنهایی که فرماندهشون رو گلابی هم حساب نمیکنن جمعه! سی ثانیه فرصت دارید توضیح بدید دقیقاً چرا سرتون رو مثل اسب پایین انداختین و گم و گور شدین!»
لویی اعتراف کرد: «دنبال من اومدن. رفته بودم دنبال همسرم.»
-«چرا اول به من خبر ندادین؟»
-«فکر کردیم بهمون اجازه نمیدی بریم.»
-«فا/ک یو تامپسون!»
آستینش رو روی بینی و لبهاش کشید که خون بیوقفه ازشون جاری بود. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: «استایلز کو؟ نگو که مُرده...»
زین با ناامیدی محض گفت: «دیگه چیزی نمونده.»
و کنار رفت تا روبی بتونه هری پشتش رو ببینه.
-«وااای نه! این دیگه چیه؟»
بلند شد و رفت کنار هری زانو زد: «خدای من! استایلز لعنتی! چند وقته این جوریه؟»
-«یکی دو ساعتی میشه.»
روبی روی صورت هری بیهوش خم شد و احتمالاً احساسیترین جملهی زندگیاش رو به زبون آورد: «تو رو خدا نمیر... واقعاً منظوری نداشتم که هی احمق صدات میکردم...»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction