۷.عشق در برابر آزادی

1.5K 263 41
                                    


ما پنج‌تا رو با هم توی یه سلول زندانی کردن. قبل از این که ببرنمون چند نفر دیگه از هم‌رزم‌هامون رو دیدیم که آوردن. اون‌ها رو هم گرفته بودن. قبل از بردنمون حسابی ما رو گشتن. تمام اون چیزهایی که بهشون متفرقات می‌گفتن رو گرفتن؛ صلیب من، انجیل جیبی لیام، گردنبند آیة‌الکرسی زین و ستاره‌ی داوود یکی دیگه از سربازهای یهودی. خلاصه هر چیزی که مربوط به دین می‌شد.

لیام و زین مثل همیشه آروم بودن. من سعی می‌کردم ادای آدم‌های آروم رو دربیارم و مدام از پنجره‌ی کوچیک بالای دیوار، رنگ آسمون رو چک نکنم. لویی بهترین راه رو انتخاب کرده بود و چرت می‌زد. کاش من هم خوابم می‌برد.

متوجه نایل شدم که پشت به من نشسته. و می‌لرزه! روی زانو خودم رو جلو کشیدم، دست انداختم دور شونه‌ش و آهسته -طوری که آرامش بقیه رو به هم نزنم- دلداریش دادم: «هی، داداش! چیزی نیست. زود تموم می‌شه.»

-«من می‌ترسم هز!»

-«می‌دونم، اشکالی نداره.»

-«نه تو نمی‌فهمی! داره! این اشکال داره! من نباید بترسم! منظورم اینه که... مگه من به آرامش بعد از مرگ اعتقاد ندارم؟ مگه... مگه خودم داوطلب جنگیدن نشدم؟ ببین من می‌دونم کار درست رو انجام دادم. مطمئنم! هیچ وقت به عمرم تا این حد مطمئن نبودم. ولی خوب... پس چرا از مرگ می‌ترسم؟»

-«اشکالی نداره اگر بترسی. این فقط یه عکس‌العمل طبیعیه. من خودم هم خیلی ترسیده‌ام. یه کوچولو دیگه طاقت بیاری تمومه.»

نایل به من تکیه داد و سرش رو روی سینه‌م گذاشت. همچنان بازوهام رو دورش گرفته بودم.

-«هری...»

-«بله؟»

-«تو نگران کسی نیستی؟ که بعد از تو قراره توی این دنیا تنها بشه؟»

یه چیزی گلوم رو چنگ زد. لبم پایینم رو با دندون فشار دادم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: «نه، نیستم.»

نایل آه کشید. پرسیدم: «تو هستی؟»

-«آره هستم. من بدجوری نگرانم. بریجیت بعد از من چه جوری قراره زندگی کنه؟ منظورم عشق و این‌ها نیست ها! خوب البته فکر می‌کنم همون قدر که عاشقشم اون هم باشه، ولی منظور من... می‌دونی... اون هیچ کس رو نداره. من حتی فرصت نکردم به پدر و مادرم معرفیش کنم. اون‌ها ایرلند بودن. من به انگلستان اعزام شده بودم.

همون جا هم دیدمش. رقاص بود. وقتی با من آشنا شد، کارش رو کنار گذاشت. می‌دونم دیگه هرگز برای هیچ مردی نمی‌رقصه. بحث وفاداری به من نیست. خودش دیگه نمی‌خواست که یه رقاص باشه. عشقمون هر دوی ما رو تغییر داد.

اون فقط هفده سالشه هری. می‌دونم از گشنگی بمیره هم سراغ رقص نمی‌ره. بعد از من قراره چی کار کنه؟ کار دیگه‌ای بلد نبود. فرصت تحصیل هم پیدا نکرده بود. توی این دنیا هم هیچ کس رو نداره. هیچ کس! وقتی خیلی بچه بود پدر و مادرش توی بمبارون کشته شدن. فقط من رو داشت. بهش گفته بودم بعد از عملیات آخرم با هم ازدواج می‌کنیم. شاید بعدش می‌شد بریم استرالیا. توی یه کشور آزاد با هم زندگی کنیم. اون نگران بود. حق هم داشت. جون یه سرباز هیچ تضمینی نداره. خودم هم نمی‌دونستم دارم چی کار می‌کنم. چه جوری می‌خواستم شوهرش باشم وقتی دارم می‌جنگم؟ حالا هم که هیچی به هیچی! حتی هیچ کس خبر مرگم رو هم براش نمی‌بره. نمی‌دونم تا کی منتظر بشینه. کاش لااقل خبر داشت که مُردم. کاش پدر و مادرم می‌شناختنش. این جوری ازش حمایت می‌کردن. ولی نمی‌شناسن. و... انگار قراره جداً از گشنگی بمیره...»

ساکت شد. من چونه‌م رو گذاشته بودم روی سرش و غرق حرف‌هاش شده بودم. دوباره گفت: «خیلی احمقم هری. مگه نه؟»

-«نه، چرا؟»

-«من خودم هم نمی‌دونم چی می‌خوام. می‌خواستم با بریجیت زندگی کنم ولی اومدم جنگ! می‌خواستم بجنگم و دنیا رو آزاد کنم ولی به بریجیت قول دادم باهاش زندگی می‌کنم. از ته قلبم باور دارم که هم عشقم به بریجیت درسته و هم تلاشم برای آزادی. پس چرا این‌ها رو به روی هم قرار گرفتن؟ مگه همیشه بد و خوب نیستن که در برابر هم دیگه‌ن؟ چرا من نمی‌تونم این دوتا رو با هم انجام بدم؟ چرا نمی‌تونم هم عاشق بریجیت و هم عاشق آزادی با هم دیگه باشم؟»

در رو باز کردن. یه نگهبان سرش رو تو آورد و پوزخند زد. گفت: «اوی، بچه قرتیِ بلوند! آره با خودتم فیلسوف عاشق...»

بهش چشم‌غرّه رفتم. مرتیکه‌ی پست‌فطرت گوش ایستاده بوده! ادامه داد: «پاشید، زیادی قصه گوش دادم دیر شد. همه‌تون پاشید بیاید بیرون! رفقاتون هم اون پایین صف کشیدن. فقط شماها رو برای امشب کم داریم.»

Freedom of SinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang