۱.واپسین لحظات آزادی

8.8K 405 188
                                    

د.ا.د هری: آهسته رادیوی جیبیم رو از توی جیب گشاد لباس خاکیم بیرون کشیدم. نفسم رو حبس کردم وقتی پیچ کوچیکش رو می‌گردوندم. کنار گوشم گرفتمش. فقط صدای پارازیت بود که می‌اومد. باز چرخوندم و چرخوندم. لعنت! آخر این صدا بقیه رو بیدار می‌کنه. حواسم به کل پرت اون رادیو مسخره شد و یادم رفت که ساکت بمونم. داشتم با عصبانیت نفس‌های صدادار بیرون می‌دادم که نجوای بی‌حال لویی من رو از جام پروند: «خودت رو خسته نکن بچّه! روشن هم که بشه خبرهای خوبی برای من و تو نداره.»

اون اصلاً‌ رعایت سکوت رو نکرد! در عوض من پچ‌پچ کردم: «تو خواب نیستی؟»

این بار نوبت صدای ملایم لیام بود که من رو از جام بپرونه: «کی هست؟»

بعد صدای نایل و زین که هر دو گفتن: «من نیستم.»

زین کم و بیش با بی‌صبری پرسید: «پس چرا چراغ خاموشه وقتی همه بیداریم؟»

تق خفیفی به گوش رسید و محیط تنگ پشت وانت ارتشی و پارچه برزنتی که روی سرمون انداخته بودیم ، با نور نارنجی رنگ چراغ‌قوه‌ی لیام روشن شد. زین سپاسگزارانه گفت: «خیلی لطف کردی لیام!»

زین می‌دونه ذخیره کردن باتری چراغش در مواقع ضروری چه کمک خوبی می‌تونه باشه و لیام داره این رو فدای عشق زین به روشنایی می‌کنه. زین با خجالت گفت: «این تاریکی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. دلم نور می‌خواست!»

همیشه می‌خواد. من هم با یه لبخند از لیام تشکر کردم: «ممنون! دوست داشتم سال نو رو با هم شروع کنیم.»

به پوزخند صدادار لویی توجه نکردم و دوباره با عزم راسخ پیچ رو گردوندم. از زین پرسیدم: «ساعت چنده؟ نکنه سال نو شروع شده؟»

زین پلک‌های پف‌کرده‌اش رو تنگ کرد و سرش رو خم کرد تا عقربه‌های ریز ساعت مچیش رو ببینه. لیام نور رو روی مچش انداخت. زین با ناخنش یه تقه به ساعت مچیش زد، عذرخواهانه به من و لیام نگاه کرد و به شوخی گفت: «این طفلی هم خوابید. انگار دیگه بیدار بشو هم نیست.»

من غرغر‌کنان باز مشغول ور رفتن با اون پیچ بدقلق کوچولو شدم. لویی یه کم صداش رو بالا برد: «ول کن اون رو، الان از جاش می‌کنی‍...»

صدایی که از رادیو بلند شد با وجود ضعیف بودن تونست لویی رو ساکت کنه: «سال ۲۱۰۰ میلادی مبارک!»

با نیش باز برگشتم سمت باقی پسرها و گفتم: «سال نو مبارک بچّه‌ها!»

تلاش کردم توی اون جای تنگ یه نفر رو بغل کنم. می‌تونستم این کار رو روی لویی که نزدیک‌تره انجام بدم ولی به قیافه‌ی درهمش نمی‌خورد که الان یه بغلِ "سال نو مبارک" رو تحمل کنه. پس به طرف نایل خم شدم و ناشیانه شونه‌هاش رو به طرف خودم کشیدم. پارچه‌ی زمخت و سنگین روی موهامون کشیده شد. اوضاع خیلی مناسب نبود ولی روی هم رفته بدک نشد. زین و لیام هم مؤدبانه به هم تبریک گفتن. فقط لویی بود که دوباره پوزخند زد. پرسید: «مبارک؟ چه مبارکی؟ قرن بیست و یک گندی زد که همه قرن بیست و دو رو هم جون بکنیم تمیز نمی‌شه. تازه اگر خود قرن بیست و دو بدتر نباشه.»

Freedom of Sinحيث تعيش القصص. اكتشف الآن