۳۲.مِلبورن... الینور!

1.1K 197 20
                                    


د.ا.د لیام: وارد سالن بیمارستان شدم. صحنه‌ی همیشگی، خستگی غیرقابل وصفی رو روی شونه‌هام تحمیل کرد. میشل... که با چشم‌های سرخ و پلک‌های پف‌کرده بالای سر لویی نشسته بو بانداژ شونه‌اش رو عوض می‌کنه. لویی هم با صورت مات و بی‌احساس بهش اجازه می‌ده که هر کاری دلش خواست بکنه. خودم رو بالای سرشون رسوندم. لویی کم و بیش با خوشحالی به این اتفاق جدید -که لااقل صورتش شبیه مُرده‌های قبرستون نبود- لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد. به هر دوشون سلام کردم و فقط یه جواب سلام پس گرفتم. میشل فقط به کُندی سر تکون داد. به شوخی گفتم: «دست گُلی که هری آب داده چه طوره؟»

در عوض کردن روحیّه‌ی میشل شکست خوردم ولی لویی با خوش‌رویی جوابم رو داد: «خیلی بهتره... فقط نمی‌دونم چرا این دکتره از شرّم خلاص نمی‌شه؟ حالم کاملاً خوبه!»

-«فکر کنم دیگه این روزها مرخصت کنه... و بعد می‌خوام ببرمت این جا رو نشونت بدم. یه پسره این جا هست که نقّاشی می‌کشه و اتاقش رو عین موزه‌ی لوور پاریس کرده. خیلی قشنگه، باید بیای ببینیش... اصلاً می‌تونیم با هم بریم، نه؟ من و تو و میشل! مگه نه میشل؟»

با وجود این که سخت تلاش کرده بودم پیشنهادم رو کاملاً اتفاقی جلوه بدم ولی باز هم لحن صدام گند زد. میشل هم همون طور که انتظار داشتم -ولی خوش‌بینانه به خودم خلافش رو تلقین می‌کردم- با حرکت سر ردش کرد. لویی با کلافگی نگاهم کرد و با چشم‌هاش ازم چاره خواست. من با درموندگی شونه بالا انداختم.

در چارتاق باز شد و دکتر شلخته‌ی پایگاه بدو بدو داخل شد. دکمه‌هاش یکی در میون باز بود و هر تار موش برای خودش یه سمتی کج شده بود. لویی صداش کرد: «دکتر؟ من بهترم! می‌تونم برم؟»

دکتر سرش رو خاروند و غرغر کرد: «واقعاً خوبی؟ پس چرا زودتر نگفتی؟ زود جمع کن برو بیش از این تخت‌های ما رو اشغال نکن.»

لویی نخودی خندید و از تختش پایین پرید. این جا هیچ چیزش مثل بیمارستان های روی نظم و ترتیب لندن نیست. نه برگه‌ی ترخیصی، نه لباس بیمارستانی و نه کاغذبازی‌های اداری!

میشل بدون هیچ حرفی به لویی کمک کرد که لباسش رو بپوشه و بعد بی‌سر و صدا از سالن بیرون خزید. در حالی که به طرف راهرو قدم می‌زدیم، لویی زمزمه کرد: «اون مثل یه روح شده.»

-«حق داره. این جا هیچ کس چشم دیدنش رو نداره. التماس ناتان کردم تا دست از سرش برداره و بقیه هم درسته کاری به کارش ندارن ولی با اون نفرتی که نگاهش می‌کنن به اندازه‌ی کافی بهش ضربه می‌زنن.»

-«هری چی کار می‌کنه؟»

-«هیچی. زانوی غم بغل می‌گیره به حال یه آدمی به اسم ساهوکو گریه می‌کنه. اصلاً نمی دونم کی هست!»

-«اخبار جنگ؟»

-«خبر جدیدی نیست. ارتش توسعه‌طلب دوباره توی رادیو برای استرالیا شاخ و شونه کشیده که این هم کار همیشه‌اشه. از اول جنگ داره همین کار رو میکنه. باقی جزئیات رو هم باید از روبی بپرسیم چون به نظر می‌آد این روزها خیلی مشغول دستگاه بی‌سیمشه.»

Freedom of SinWhere stories live. Discover now