د.ا.د لیام: سربازه داشت حرفهایی که لویی براش دیکته کرده بود رو مو به مو پس میداد: «من توی واگن عقبی خواب بودم. هیچی ندیدم. صبح بیدار شدم و دیدم که همهی آذوقه، ذخیرهی بنزین، نصف انبار مهمات و دوتا جیپ پشت قطار نیستن. هیچ کسی رو هم ندیدم.»لویی براش سر تکون داد: «آفرین! دقیقاً همینه. البته میتونی حقیقت رو هم بگی ولی...»
-«اون جوری بیشتر به دردسر میافتم اگر بفهمن با آزادیخواهها همکاری کردم.»
بعد از توجیه کردن اون سرباز، هر کدوم از ما سوار یکی از جیپهایی که با مواد غذایی و بطریهای سوخت پر کرده بودیم، شدیم. هوا دیگه روشن شده بود و خواب دیشب توی قطار یه کوچولو سرحالترمون کرده بود. همون طور که از قطار دور میشدیم، اون سربازه برامون دست تکون داد و فریاد زد: «خدا به همراتون!»
دوباره همون سفر عذابآور از بین ریگ و خاک و سنگلاخ به طرف مقر شروع شد. جیپ نایل و لویی من رو دنبال میکردن و من از روی نقشه پیش میرفتم.
چند ساعت پس از غروب رسیدیم. دربان با کمال ناباوری در رو برامون باز کرد. همهی چراغهای حیاط رو روشن کرده بودن. بقیه با تعجب از ساختمون بیرون میاومدن و دور ما جمع میشدن. روبی رو دیدم که از لا به لای جمعیت راه باز میکنه و به سمت ما میآد. حیرتزده به سه تا جیپ پر از امکانات نزدیک شد. دهنش باز مونده بود.
تک به تک پیاده شدیم. روبی به طرف لو چرخید: «اوه خدای من شما زندهاید!!! و اینها...؟؟؟ از کجا آوردینشون؟»
-«برای قطار فقط یه نگهبان گذاشته بودن. حتی به فکرشون هم نمیرسید که برگردیم...»
-«...و دوستتون؟»
لویی با خستگی پلکهاش رو مالید و زمزمه کرد: «دیر شده بود!»
-«متأسفم.»
-«نه حتی یک صدم من.»
-«لااقل برید اون یکی دوستتون رو آروم کنید. از دیروز که رفتید مدام بیقراری میکنه!»
زین!!! پاک فراموشش کرده بودم. با عجله به سمت ساختمون قدم برداشتم. رو به جمعیتی که اطرافم رو گرفته بودن با صدای بلند گفتم: «یکی راه درمانگاه رو نشون من میده؟»
یه دختر پا پیش گذاشت. بازوم رو گرفت و با هم داخل ساختمون رفتیم. لویی و نایل دویدن تا خودشون رو به ما برسونن. دختره دم در درمانگاه ایستاد، در زد و بعد خودش رفت. من در رو باز کردم.
یه سالن دراز با کف سرامیکی، چند ردیف تخت و ملافههایی به سفیدی برف روشون که بوی مواد شست و شو میدادن. ته سالن روی آخرین تخت نزدیک به پنجره یه پسر مومشکی خوابیده بود. پاش رو آتلبندی کرده بودن، دستش رو روی قلبش گذاشته بود و زیر لب زمزمه میکرد. با شنیدن صدای قدمهای ما سرش رو روی بالش چرخوند و نگاهش به من افتاد.
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction