د.ا.د میشل: تمام مدتی که با اون پسره حرف میزدم سنگینی نگاهش رو روم احساس میکردم، ولی جرأت نداشتم سرم رو بالا بیارم و چشمهای ناتان رو مقابل خودم ببینم. گردنبند صلیبش رو توی مشتم گرفتم. احساس بدی نسبت بهش دارم. اون صاف و محکم جلوم ایستاده و عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه. احساس میکنم بین ما اونه که برندهست!گردنبند رو پاره کردم و توی جیب خودم گذاشتم تا... نمیدونم... میخواستم ازش دورش کنم. حس بچگانهای بهم میگه این کار اذیتش میکنه.
به دفترم برگشتم. موقع ناهار به سالن غذاخوری نرفتم. نشستم و تلاش کردم ذهنم رو خالی کنم. بحث کردن با یه مشت آدم تهیمغز اعصابم رو تحریک میکنه. اونها هیچی نیستن. باید یاد بگیرم ذهنم رو در برابرشون محافظت کنم تا موقع بحث این قدر اذیت نشم. یا اصلاً... بحث نکنم بهترهها!
دست کردم توی جیبم، خواستم اون گردنبند رو دربیارم و بندازمش دور که نوک انگشتهام به یه چیز دیگه برخورد کرد. بیرون کشیدم و نگاهش کردم. شونهی سری بود که از اون پسر بوره گرفتم. دندونههای ظریف فلزیش به یه قوس تزیینشده وصل بودن. طرح ماهی و شکوفههای ریز آبیرنگ روش بود. خیلی زیباست.
یه لبخند روی لبم نشست. نوک انگشتهام رو روی طرحهای ریز مالیدم. یکهو دلم خواست امتحانش کنم. یه نگاه به در انداختم، سریع پا شدم و خودم رو پای آینهی دیواری کدر رسوندم. حواسم بود که اگر کسی یهو در رو باز کرد عقب بپرم. شونه رو روی موهایی که سفت بالا جمع کرده بودم گذاشتم. کلّهم رو چرخوندم و از زاویههای مختلف خودم رو بررسی کردم. یه لبخند بزرگ روی لبم شکل گرفت. هم من قشنگم هم شونه!
در زدن. با دستپاچگی و عجله شونه رو از سرم کندم و پشتم قایم کردم.
-«بفرمایید!»
یه سرباز داخل شد و سلام نظامی داد.
-«فرمانده شما رو داخل دفترشون میخوان.»
-«بسیار خوب، الان میام.»
رفت. شونه رو از پشتم درآوردم و با حرص نگاهش کردم. چرا روی سرم گذاشتمش؟ این به درد همون هرزههایی میخوره که به اون سربازه دادنش. من یه زن قوی و مهم هستم. نیازی به زیبایی ندارم. با این حال باز هم دلم نیومد دور بندازمش. یه نگاه به ظرافت نقش و نگارش کردم، توی جیبم تپوندمش و از دفترم بیرون رفتم.
در دفتر فرمانده رو زدم. همون صدای «بیا تو»ی همیشگی به گوشم خورد و اجازه ورود یافتم. فرمانده من رو دعوت به نشستن کرد و گفت: «الان از مرکز بهم زنگ زدن...»
توجهم جلب شد. حتماً مورد مهمیه که مرکز ابلاغش کرده. ادامه داد: «مثل این که پروژهی ساختن تشکیلات جدید توی اروپا کلید خورده. قرار بود بعد از سقوط آخرین جبههی مخالفان شروع به ساختن یه مقر فرماندهی مرکزی برای کل اروپا بکنن که با اعلام پیروزی ما حالا ممکنه. از این رو از تمام مقرهای فرعی درخواست کردن اُسراشون رو برای مرکز بفرستن تا توی ساخت تشکیلات ازشون استفاده بشه. مأموریت شما رسوندن اُسرا به فرانسهست. قراره یه پاریس نو و باشکوهتر از سابق، روی ویرانههای پاریس قبلی بسازن.»
-«هر چی شما بفرمایید قربان! این کار برای من افتخار بزرگیه!»
-«ایستگاه، یه قطار مخصوص شما آماده کرده. تا فرانسه با قطار خواهید رفت. پس لطفاً همین امشب گروهتون رو بردارید و خودتون رو بهش برسونید. ساعت نه شب آمادهی حرکته.»
-«چشم قربان!»
هوا دیگه داشت تاریک میشد. توی راه بازگشت به دفترم یکی از نگهبانها رو صدا زدم تا بره اُسرا رو بیرون بیاره. لوازم شخصی و لباسهام رو توی کولهپشتیم گذاشتم و به حیاط برگشتم. دوازده نفر دیگه -علاوه بر اون پنجتایی که اول گرفتیم- صف کشیده بودن. آهسته از سربازم پرسیدم: «چرا این قدر کمن؟ امکان نداره بقیهشون با پای پیاده در رفته باشن.»
اون خم شد و توی گوشم زمزمه کرد: «بقیهشون گیر سروان تاکر و یه چندتای دیگه افتادن. همون جا به رگبار بستنشون.سربازهاشون تمام روز داشتن قبر میکندن.»
یه آه عمیق کشیدم. مرتیکهی احمق، بالاخره کار خودش رو کرد.
صدام رو بالا بردم و گفتم: «سوار شید زووووود!»
گیج و سردرگم به جیپهای آماده نگاه کردن. یکیشون پرسید: «مگه نمیخواستین تیربارونمون کنین؟»
-«نه خیر! قراره بریم پاریس! اون جا به ساخت تشکیلات جدید کمک خواهید کرد.»
یه پسر موقهوهای گفت: «کدوم پاریس؟ مگه خودتون نمیگفتین برای زمین نباید اسم گذاشت؟ صداش میکردین... امممم... چی بود؟ گِرای جغرافیاییش رو میگفتین!»
این رو راست میگه. این از سیاستهای مقر مرکزیه ولی خوب... ما که ماشین نیستیم این همه عدد یادمون بمونه! همهی کارکنان مقرهای فرعی بخشهای مختلف رو با اسم قدیمش صدا میزنن.
با بیحوصلگی گفتم: «همینی که هست!»
اون پسر چشمآبیه به اولی گفت: «بیخیال لیام! کدوم وعدهی توسعهطلبها حقیقت داشته که این داشته باشه؟»
پسرهی...! با عصبانیت گفتم: «ببینم، تو یه گلوله توی مخت میخوای؟»
با عصبانیت بیشتر جوابم رو داد: «آره میخوام! هر چیزی میخوام به جز بیگاری برای امثال تو!»
خیلی دلم میخواست بکشمش ولی تاکر تا همین الانش حسابی گند زده. باید از این مقر به این بزرگی فقط کمتر از بیست تا اسیر ببریم. کشتن یکی دیگهشون هم الان بیعقلیه!
داد زدم: «سوارشون کنید!»
سربازهام با نوک اسلحه بهشون سیخونک زدن تا برن سوار بشن. خودم هم توی جیپ جلویی نشستم و راه افتادیم. تا ایستگاه قطار دو ساعتی راه بود. یه چرت کوتاه زدم تا رسیدیم. هلال ماه پرنور بود. هوا اون قدرها هم تاریک نبود. اُسرا رو سوار قطار کردیم و خودمون هم سوار شدیم. صدای سوت قطار به گوش رسید و سفر ما به فرانسه آغاز شد.
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction