د.ا.د هری: توی آمریکام. خونهی سابقمون، قبل از این که تبدیل به یه تل نخالهی ساختمانی بشه... اما اون دخمهی محقر تاریک که روزهای بارونی سقفش چکه میکرد الان خیلی دلبازتر به نظر میرسه. روی زمین، وسط دالان باریکی نشستم که اتاق من و جما رو به هال وصل میکرد. به دیوار تکیه دادم. دیوارها سالم و تمیز هستن و هیچ اثری از ریختگی گچ و پوسته پوسته شدن رنگ به چشم نمیخوره.همه چیز هزار بار واضحتر و روشنتر به نظر میرسه. انگار تمام زندگیام داشتم از زیر یه پارچهی توری به دنیا نگاه میکردم و حالا برداشتمش.
جما کنارم نشسته و من میتونم بعد از مدّتهای طولانی دوری و دلتنگی، گرمای مطبوع دستش رو روی پوست دستم احساس کنم. بهم لبخند زد: «حالت چه طوره؟»
از ته دل جواب دادم: «بهتر از این نمیشه.»
خندید و عطر نفسهاش توی صورتم خورد. خم شدم بغلش کردم و سرش رو به سینهام چسبوندم. موهای نرم بلوطیرنگش بوی هلو میداد. با خنده پرسیدم: «تو جمایی؟»
-«جز جما کی میتونم باشم؟»
-«آخه موهات بوی موهای ساهوکو رو میده. صدات هم شبیه صدای میشله!»
-«ای پسر بد! زیاد با زنها میچرخی!»
باز خندید. یه کم که گذشت نظرم به اطراف جلب شد: «ما کجاییم؟»
-«تو به من بگو.»
به دو طرف دالان نگاه کردم. در اون سمتی که قرار بود به هال ختم بشه، هیچ اثری از منظرهی میز و صندلی زهوار در رفتهمون نیست. چیزی شبیه خیابون دیده میشه؛ آسفالت! یه جادّهی آفتابی، داغ و خالی... صدایی شبیه گریهی ضعیف یه زن از اون ته به گوش میرسه. صدای اعصاب خُردکنیه. قلبم رو فشار میده. دلم میخواد جلوی گوشهام رو بگیرم یا برم و زنه رو آروم کنم. خوبه که خیلی بلند نیست.
انتهای دیگهی دالان به جای اتاق ما توی یه هالهی مه گم شده. بوی خوبی از اون سمت به مشام میرسه. شبیه بوی میوهی تازه، خاک خالصی که با آب بارون خیس شده و بوی سنگین، نمکی و مرطوب دریا...
جواب دادم: «این جا شبیه خونهست. ولی خونه نیست.»
جما دستهاش رو دور گردن من حلقه کرد. سرم رو محکم بوسید و بعد از سر جاش بلند شد و به طرف اون مه رفت.
-«هی! کجا میری؟»
برگشت نگاهم کرد: «خونهام!»
-«پس این جا کجاست؟»
-«جایی بین خونهی من و تو.»
بلند شدم: «بذار منم بیام.»
-«نه برگرد اون ور. منتظرتن.»
-«اون ور؟ نه نه هیچ کس منتظر من نیست.»
صدای گریه هر لحظه بلندتر میشه. حالا صدای اون زنه با همهمهی ضعیفی از صدای زنها و مردهای مختلف همراه شده که همگی با هم به آهستگی مویه میکنن.
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction