د.ا.د هری:-«هری دیوونه شدی؟؟؟»
-«گوش کنید ببینید چی میگم بچهها...»
-«نه نه نه! تو گوش کن ببین چی میگم! اون یه توسعهطلبههههه!!!»
-«نه اون الان با ماست.»
-«چی باعث شده چنین فکری بکنی؟»
-«اون کمکم کرد فرار کنم.»
-«همییییننننن؟؟؟ نه واقعاً همیییینننن؟؟؟ خوب لابد از چشم و ابروت خوشش اومده ولی فکر میکنی به همین راحتی آزادیخواه میشه؟ همین فرداست که دلش رو بزنی و...! اَه...لعنتی هری... اون یه ضدخداست و...»
-«نه نیست الان دیگه نی...»
-«یعنی تو خداپرستش کردی؟ توی همین یکی دو روز؟»
-«ببین این چیزی نیست که...»
-«آخه تو چه فکری کردی که برش داشتی با خودت آوردیش؟ اون الان توی پایگاه ماست! یهو دیدی دیگه از تو خوشش نیومد، خسته شد و رفت ما رو لو داد.»
-«نه قضیه فقط من نیستم...»
-«البته که تویی! اون یه توسعهطلبه!»
-«آه...!»
اونها گوش نمیدن! هیچ کدومشون به من گوش نمیدن. از طرفی فکر میکنم کاش لویی الان توی درمانگاه نبود و جلوی زین، نایل و لیام از من طرفداری میکرد. از طرف دیگهای هم خوشحالم که نیست. میترسیدم اون هم طرف بقیه رو بگیره!
به محض این که رسیدیم با چندتا حرکت چشم و ابروی خطرناک به من هشدار دادن که منتظر بحث کردن هستن. من از میشل خواستم که هوای لویی رو داشته باشه و این جوری دست به سرش کردم. بعد از دور شدن میشل، بلافاصله سهتایی ریختن سرم و شروع کردن به سرزنش کردن. جملهای که مدام استفاده میکنن داره دیوونهام میکنه: «اون یه توسعهطلبه!!!»
یعنی چی؟؟؟ یعنی یه توسعهطلب به دنیا اومده، یه توسعهطلب زندگی میکنه و یه توسعهطلب میمیره؟؟؟ چرا مفهوم تحوّل این قدر براشون ناآشناست...؟ یه بار دیگه سعی کردم: «...بچهها اون آزادیخواه شده!»
-«به همین راحتی؟»
-«آرررهههههه!!! به همین راحتی! دنبال چی هستین؟ سی سال تحقیق و تفحّص؟ شما چه طوری آزادیخواه شدین؟ جز این بود که یهو به خودتون اومدین و دیدین هر راهی تا حالا رفتین غلط بوده؟ جز این که خواستین اصلاحش کنین؟ که به صدای قلبتون اعتماد کنید؟ پس مشکلتون چیه؟»
سهتایی به هم نگاه کردن. هنوز به میشل شک دارن و این رو میشه از چشمهاشون خوند اما نمیخوان بیش از این با من مخالفت کنن. دست آخر لیام آه عمیقی کشید، بیمقدمه من رو توی آغوش خودش گرفت و تو گوشم زمزمه کرد: «از همهی اینها گذشته... خیلی خوشحالم که زندهای هری!»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction