(فلش بک)
د.ا.د زین: هری بیهوش رو توی دستهای دراز شدهی میشل انداختم و داد زدم: «سیییینگ؟؟؟ سینگ کجاست؟»روبی در حالی که با عجله از پلّهها پایین میدوید گفت: «چی شد؟ چرا این قدر زود برگشتید؟»
-«فروشگاه رو خالی کردن. اونها رفتن! هشت امشب هر سه تا بمب میترکن. باید از سینگ بپرسیم راهی برای خنثی کردنشون هست؟»
یه نفر از پشت سرم گفت: «من میرم سینگ رو بیارم.»
چرخیدم و صورت اخموی ناتان رو پشت سرم دیدم. از روبی پرسیدم: «اون کی اومد؟»
-«همین الان رسید. گفت بیست و چهار ساعت پیش توی بندر پیاده شده و کشتیاش رفته... این یعنی...»
آب دهنم رو قورت دادم و حرفش رو کامل کردم: «...هیچ کشتیای نمیتونه تا دوازده ساعت دیگه خودش رو به این جا برسونه. پس یا این لعنتیها رو خنثی میکنیم یا همه میمیریم.»
برای اولین بار توی صورت روبی آثار ترس میبینم. من تا حالا متوجه زیبایی زنانهاش نشده بودم. روبی با اون ابروهای همیشه گره خورده و موهای کوتاه ژولیده پولیدهاش فقط یه پسر نوجوون شلخته رو در ذهن تداعی میکنه که از بداخلاقیهای دوران بلوغ رنج میبره. حالا این دلهره... این ترس نوظهور... داره تمام شکنندگیهای زن بودنش رو به نمایش میذاره.
-«سینگ رو آوردم.»
نقشه رو بهش دادم. سینگ نقاط بمبگذاری رو نگاه کرد و چند بار زبونش رو روی لبهاش کشید. بالاخره با لکنت گفت: «همون پروژهی خودمه. همون نقاطاند. ولی من قبل از کامل کردنش فرار کردم. کنترل از راه دور بمبها رو درست نکرده بودم. ولی میتونم حدس بزنم اون ها چی کار کردن.»
دور سینگ حلقه زدیم. من، لویی، لیام، نایل، روبی و ناتان... نایل با کلافگی گفت: «تا اون جا راه زیاده. شاید حتی تا شب بهشون نرسیم. نمیتونیم تو رو سه تیکه کنیم با خودمون ببریم که هر سه رو خنثی کنی.»
-«خوب گوش کنید...»
سینگ این رو گفت و روی زمین زانو زد. نقشه رو کف آسفالت پهن کرد. ما کنارش نشستیم. اون توضیح داد: «تقریباً مطمئنم که چون من نتونستم کنترل از راه دور بمب اتمی رو تکمیل کنم اون ها یه همچین کاری کردن؛ ببینید... بمبها چون از خودشون رادیواکتیو ساطع میکنن خطرناکن پس گذاشتنشون توی یه محفظهی سربی. حالا راه ترکوندنش خیلی سخت نیست. یه بمب آتش زا یا هر مدل دیگه -یه بمب معمولی با بُرد کم- رو گذاشتن کنار محفظههای سربی. اگر اون ها بترکن محفظهی سربی رو پاره میکنن و اتمی هم میترکه. خنثی کردن لازم نیست. تنها کاری که باید بکنید اینه که اون بمب عادی بغلش رو بردارید تا میتونید از محفظهی سربی دور کنید. مفهوم بود؟»
سر تکون دادیم. روبی بلند شد و داد زد: «سه تا جیپ بیارید. باید همین الان راه بیوفتیم.»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction