د.ا.د زین: نایل در حالی که ناخنهاش رو میجوید بیوقفه حرف میزد: «روبی میکشتمون! اگر بفهمه بدون اجازهاش رفتیم بدبختمون میکنه! توسعه طلبها ته همون خیابون لعنتی اردو زدن...»لویی به سمتش چرخید و با خشم گفت: «تو نیا.»
نایل پاش رو به زمین کوبید: «میدونی که منظورم این نبود.»
-«پس چی بود؟ همسرم رو ول کنم و خودم همین جا ور دل شما بشینم؟»
-«بذار به روبی خبر بدیم. شاید اصلاً چند نفر رو باهامون فرستاد و...»
-«شاید هم مسئلهی گم شدن الینور بین این همه کشته و مفقود رو شخصی تلقی کرد و بهمون اجازه نداد بریم.»
اسلحه رو روی دوشش انداخت و به منی که داشتم اسلحهام رو برمیداشتم گفت: «تو پیش ایمی و راما بمون. مراقبشون باش.»
بُق کردم: «مگه من پرستار بچهام؟»
لیام تأییدش کرد: «تو بمونی بهتره.»
دست انداختم یقهی لیام رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش. با عصبانیت توی صورتش داد زدم: «تو مگه قول ندادی دیگه من رو نپیچونی عوضی؟ گفتم که پام اذیتم نمیکنه.»
هری انگشت اشارهاش رو روی بینیاش فشار داد و با اضطراب گفت: «هیسسسس... داد نزن! الان روبی میآد میپرسه بحث سر چیه. بعد دیگه نمیذاره بریم.»
لویی نگاهی به ما کرد؛ من، لیام، هری و نایل تفنگهامون رو برداشته بودیم و خیره نگاهش میکردیم. اخم کرد و پرسید: «این الان یعنی باید همهتون رو با خودم ببرم؟»
سر تکون دادیم. آهی کشید و به ایمی نگاه کرد که پشت جیپ داشت با راما یه چیزی میگفت و میخندید. لبخند خستهای روی لبش نشست. بعد برگشت پشتش رو به دخترش کرد و به طرف شهر راه افتاد. ما هم بدو بدو دنبالش رفتیم، قبل از این که روبی ببینتمون و مجبورمون کنه برگردیم.
یه چندتا کوچهی بنبست رو اشتباهی رفتیم تا بالاخره به همون خیابون عریضی که رجینا آدرس داده بود رسیدیم. سکوت ترسناکی حاکم بود و مبارزهطلبانه انتظار میکشید کسی بشکنتش تا غوغا به پا کنه. هوا هنوز بوی باروت میداد و علائم ازدحام از درهای باز مونده و شیشههای شکسته مشخص بود.
لویی وسط خیابون رفت و با استیصال اطرافش رو نگاه کرد: «لعنتی! هیچ کس این جا نیست.»
-«چپ یا راست؟»
نایل این رو پرسید و دو طرف رو نگاه کرد. پیشنهاد دادمم: «جدا بشیم؟»
هری رد کرد: «خیلی خطرناکه! بعدش هم دیگه رو چه طور پیدا کنیم؟»
نگاهی پرسشگرانه به لیام کردم. منتظرم بودم تا پیشنهاد بده. من به هوشش اطمینان دارم. تا به حال که ناامیدم نکرده. یه کم با نگرانی اطراف رو نگاه کرد و بعد گفت: «سمت راست مستقیم توی شکم توسعهطلبها میره. چپ به نظرم امنتره. الینور اگر فرار کرده باشه سمت چپ رفته.»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction