۴۷.خاکستر به خاکستر و خاک به خاک...

1K 209 63
                                    


د.ا.د هری: از بین کوچه‌ها و خیابون‌های متروک رد می‌شدیم. نه جیک جیک گنجشکی به گوش می‌رسید و نه حتی قار قار گوش‌آزار کلاغی! نه صدای رد شدن ماشینی... نه همهمه‌ی مردم... نه حتی صدای شلیک... تنها صدایی که به گوش می‌رسید خرت خرت قدم‌های سنگین خودمون بود که با تنبلی روی آسفالت کشیده می‌شدن و ما رو به سمت قتلگاهمون می‌بردن.

هر چه قدر جلوتر می‌رفتیم فرقی نمی‌کرد. در هر صورت هیییییچ کس توی خیابون دیده نمی‌شد. کم کم داشتم می‌ترسیدم. طبق نقشه پشت پیچ بعدی باید فروشگاه باشه پس چرا صدای توسعه‌طلب‌ها نمی‌آد؟ چرا هیچ کدومشون این اطراف نیستن؟

دم پیچ مکث کردیم. همه منتظر بودیم طرف مقابل پیچ رو دور بزنه. اگر دهنم خشک نشده بود حتماً آب دهنم رو قورت می‌دادم. چند بار کپسول سیانور توی دهنم رو با زبونم قل دادم. لویی به نایل نگاه کرد، نایل به من، من به زین، زین به لیام. بالاخره لیام نفسش رو حبس کرد و سرک کشید: «اِاِاِاِ... یعنی چی؟؟؟»

از پشت دیوار بیرون پریدیم. هیچ کس نبود!!! در شیشه‌ای فروشگاه شکسته بود. می‌شد داخل رو دید که کفش پر از قوطی‌های نوشابه‌ی خالی و بسته‌های مواد غذایی پلاستیکی و آت و آشغال‌های دیگه‌ست ولی هیچ بشری دیده نمی‌شد. فروشگاه متروک بود. لویی با عصبانیت چنگ زد توی موهاش: «مگه این جا مقرشون نبود؟»

پاهام بی اراده شروع کردن به دویدن.

-«هری وایسا!»

گوش نکردم. به طرف پلّه‌های برقی که ثابت مونده بودن دویدم و ازشون بالا رفتم. فقط امیدوارم قبل رفتن یه نشونی باقی گذاشته باشن. اون فشار کذایی پشت گردنم داشت زیاد می‌شد. راه پلّه رو بدو بدو گذروندم و به بخش اداری رسیدم. هر دری رو که پیدا می‌کردم توی اتاقش سرک می‌کشیدم بلکه کسی رو پیدا کنم. صدای دویدن و نفس‌های بقیه‌ی بچّه ها رو پشت سرم می‌شنیدم.

در یه اتاق رو هل دادم و باز کردم. باز هم هیچ کس! خواستم برم که چشمم به دیوار افتاد. سر جام میخکوب شدم.

بچّه ها دونه دونه بهم می‌رسیدن و با دیدن چیزی که من می‌دیدم نفسشون رو حبس کردن. یه نقشه!

یه نقشه که با چهارتا پونز روی دیوار محکم شده. نقشه‌ی استرالیا. سه تا نقطه‌ی قرمز با ماژیک روش علامتگذاری شدن. فشار پشت گردنم هر لحظه داره بیشتر می‌شه. دستم رو روی گردنم گذاشتم و ناله کردم. زانوهام شل شدن. دنیا تاریک شد و با صورت روی سرامیک فرود اومدم.

***

صدای گریه می‌آد و صورت من خیسه. بدنم اون قدر کوفته است که انگار زیر آوار موندم. گردنم درد می‌کنه. صدای گریه‌ی دسته جمعی گاهی اوج می‌گیره و گاهی آروم می‌شه. خیلی شبیه بچگی‌هامه. اون موقع که از زیر آوار بیرون آوردنم. همسایه‌ها توی خیابون دور هم حلقه زده بودن و هر کدوم برای جنازه‌ای که زیر کپه خاکی که قبلاً خونه‌اش بود جا گذاشته بودن، گریه می‌کردن.

دستم رو بالا آوردم . روی صورتم کشیدم.

-«خدا رو شکر... دوازده ساعت بیهوش بودی... دلم می‌خواست این آخرین لحظه‌ها بیدار باشی...»

آخرین؟ چشم‌هام رو باز کردم. صورت میشل زاویه‌ی دیدم رو پر کرده بود. از چشم‌هاش قطره قطره اشک روی صورت من می‌ریخت. سرم روی زانوش بود. آهسته پرسیدم: «چی شد؟ من کی بیهوش شدم؟»

-«توی فروشگاه... تو و نقشه رو آوردن و خودشون رفتن. روبی و ناتان، زین و لیام، لویی و نایل... هر دو نفر یه جیپ برداشتن و رفتن سراغ یکی از بمب‌ها...»

سرم رو چرخوندم. وسط حیاط نشستیم. زن‌ها دارن گریه می‌کنن. مردها با چشم‌های قرمز و ابروهای گره خورده فقط سعی می‌کنن ادای آدم‌های قوی رو دربیارن. سعی کردم از جام بلند بشم ولی میشل شونه‌هام رو گرفت و نگهم داشت: «دیگه چیزی نمونده هری... همین جا پیشم بمون.»

-«یعنی چی؟ راجع به چی حرف می‌زنی؟»

-«زیر نقشه ساعت انفجار رو نوشته بود. هشت شب... پنج دقیقه‌ی دیگه... اگر نتونن خنثی‌اش کنن. خوشحالم که الان بیداری...»

پا شدم به سرعت نشستم. زمزمه کردم: «ناتان کی اومد؟»

-«همین که شما رفتین.»

-«ولی... ولی جبهه‌ی انگلیس فرمانده می‌خواد...»

-«هری...»

برگشتم به میشل نگاه کردم که اون قدر گریه کرده بود چشم‌هاش دوتا کاسه خون شده بودن. دست‌های لرزونش رو به طرفم دراز کرد: «بغلم کن.»

اون ترسیده. خیلی هم ترسیده. به اطرافم نگاه کردم. همه هم دیگه رو بغل کرده بودن. چه آشنا بودن و چه غریبه. میشل رو سفت بغل کردم. سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. با ترس پرسید: «بعدش چی می‌شه هری؟ همه چیز که تموم نمی‌شه، نه؟ تو گفتی خدا هست!»

-«هست عزیزم... هست!»

میشل صلیبی که به گردن من آویزون شده بود رو توی مشتش گرفت و دست دیگه‌اش رو دور گردنم انداخت.

-«باهام حرف بزن هری...»

-«مثلاً... بگم که دوستت دارم؟»

-«آره این خیلی خوبه...»

-«دوستت دارم... خییییییلی دوستت دارم!»

اشک‌های میشل دارن یونیفرم بنفشم رو خیس می‌کنن.

-«فکر کنم دیگه نمی‌ترسم هری... البته مطمئن نیستم.»

من لب‌هام رو روی موهاش گذاشتم و بوسیدم. موهایی که بوی خاک می‌داد. درست مثل لباس‌های من... مثل دست‌های سربازها... مثل همه جا... همه کس... همه چیز... تمام دنیای ما بوی خاک می‌ده. اگر کسی توی دنیای من زندگی کرده باشه براش سخت نیست که باور کنه همه‌مون یه مشت خاک بودیم. تا چند لحظه دیگه هم دوباره یه مشت خاک می‌شیم.

تپش قلب میشل رو روی سینه‌ام حس می‌کنم که هماهنگ با قلب من می‌زنه. انگار ما یک نفریم. ساعت مچی میشل رو بالا آوردم. یک دقیقه...

-«میشل؟»

-«بله هری؟»

-«ممنونم.»

-«برای چی؟»

-«که پیش ما برگشتی.»

-«ولی من از اول پیش شما نبودم که برگردم.»

-«چرا بودی! همه یه روز پیش ما بودن...!»

Freedom of SinWhere stories live. Discover now