۱۴.نوایی از میان تاریکی

1.3K 246 25
                                    


رفته رفته با تاریک‌تر شدن آسمون، هوا خنک‌تر می‌شد. ما نشسته بودیم و شاهد تکاپوی میشل ایوانووا و نیروهاش بودیم که چه طور با عصبانیت رژه می‌رن و سر هم دیگه داد می‌کشن.

دمدم‌های غروب بود که میشل ایوانووا سراغمون اومد. ابروهاش با یه اخم بزرگ توی هم دیگه گره خورده بودن و خستگی از تک تک اجزای چهره‌اش مشهود بود. با صدای گرفته و بی‌حالی گفت: «خیلی تا بندر نمونده. اما از این جلوتر نمی‌تونیم بریم. قرار بر این شد که بقیه‌ی راه تا بندر رو با ماشین برین. اون‌ها راه افتادن. فردا به این جا می‌رسن. حالا هم پاشید برگردید توی واگنتون که شب شد.»

بلند شدیم و به واگنمون برگشتیم و توی ظلماتش نشستیم. برخلاف شب‌های دیگه نور ماه از شکاف‌ها داخل نمی‌تابید. شب، خیلی تاریک بود!

نمی‌دونم چه قدر گذشت ولی اون قدری بود که همه‌ی بچه‌ها خوابیدن. هوا گرم و دم‌کرده بود. من باز با چشم‌های باز کف واگن دراز کشیدم. حرارت از فلزی که روش خوابیده بودم، بلند می‌شد. خیلی گرمه! چرا؟ اون هم وسط زمستون؟ شاید زیرمون موتوری چیزیه!

بلند شدم و نشستم. سنگ سیاه رو از جیبم درآوردم و باز بهش خیره شدم. رنگ سفیدش حتی توی اون تاریکی مثل ستاره می‌درخشید.

از بیرون واگن صدای خرت‌خرت شنیدم. با تعجب گوش دادم. کسی بیرون قطاره؟ یا... نه؟ آخه چرا یکی از سربازها باید الان بیرون قطار باشه؟ نفسم رو حبس کردم و آهسته روی زانو جلو رفتم. گوشم رو به دیوار نازک فلزی واگن تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.

حالا کاملاً اون صدا رو می‌شنوم. خرت‌خرت کردن قطع شده اما می‌تونم صدای نفس‌های یه آدم رو بشنوم! بلند نفس نفس می‌زنه و دقیقاً کنار دیوار قطاره!

آب دهنم رو قورت دادم. نگران و عصبی شده‌ام. این کیه؟ داره چه غلطی می‌کنه؟ باز صدای خرت‌خرت اومد. دارن یه چیزی رو روی دیوار واگن می‌کشن.

-«شششش، اون ورتر!!!»

صدایی که از بیرون واگن شنیدم چنان وحشت‌زده‌ام کرد که به عقب افتادم. اون... اون صدای یه زن بود. ولی صدای میشل ایوانووا نبود. اما زن دیگه‌ای با ما نبود. مگر این که...! قلبم داره تو دهنم ‌می‌آد. من الان باید یه کاری بکنم.

نظرم به شکاف باریک توی سه کنج واگن جلب شد. خم شدم و دستم رو روی شکاف کشیدم. فلز دیوار یه جا آسیب دیده و به بیرون لوله شده بود. انگشت‌هام رو لغزوندم زیرش و فشار دادم.

نمی‌دونم کار درستی می‌کنم یا نه! با همه‌ی زورم فشار دادم. ناهمواری‌های لبه‌ی فلز دستم رو برید ولی باز فشار دادم. تا با یه جیرجیر ضعیف خم شد و شکاف بزرگ‌تر شد. با دست بریده‌ی خون‌آلودم سنگ رو از جیبم درآوردم و از شکاف بیرون سر دادم. سنگ با تلپ ضعیفی روی خاک افتاد و صدای خرت‌خرت قطع شد.

Freedom of SinWhere stories live. Discover now