د.ا.د هری: من ماتزده و متحیّر وسط سالن ایستاده بودم و تماشا میکردم که چه طور توی چشمهای دریایی لویی طوفان به پا میشه. لویی داشت میلرزید. شاید از ترس... یا خشم؟ الینور؟؟؟ حتماً اسم همسرشه...از توی راهرو صدای زنگ هشدار و آماده باش به گوش رسید. لویی به در تکیه داد و بدنش رو آروم روی زمین سُر داد تا بشینه. لیام به طرفش رفت و سر پا کنارش نشست. لویی سرش رو به در تکیه داده بود، چشمهاش بسته بودن و بلند و عمیق نفس میکشید. دستش رو بالا آورد، دست لیام رو که روی شونهاش قرار گرفته بود فشرد. چشمهاش رو با خستگی باز کرد و با بغض پرسید: «یعنی یه وجب جا توی دنیای به این بزرگی پیدا نمیشه که من بتونم زن و بچّههام رو توش بذارم و خودم برای آزادی بقیّهاش بجنگم؟»
-«هی... چی کار میکنی؟»
از جا پریدم و دیدم میشل ایوانووا با نگرانی دستم رو میکشه. به پانسمان مچ چپ غرق خونم نگاه کردم. اون قدر محکم مچم رو فشار داده بودم که دوباره خونریزی کرده بود. میشل ایوانووا با اخم اعتراض کرد: «من همین الان برات بسته بودمش!»
سرم رو گیج و منگ به اطراف تکون دادم. آهسته پرسیدم: «چه خبر شده؟»
لویی جواب داد: «استرالیا! بمبارونش کردن!»
-«ملبورن؟ جایی که همسر و بچّههات بودن؟»
-«تا پس فردا نیروی زمینیشون به اون جا هم میرسه.»
دهنم رو باز کردم چیزی بگم که یه نفر سرش رو داخل اتاق آورد و داد زد: «ای بابا! شما چرا نشستین؟ دِ بدوید دیگه! مگه صدای زنگ رو نمیشنوین؟»
لویی بلند شد و با شونه.های فرو افتاده از درمانگاه بیرون رفت. لیام دستش رو به طرف من دراز کرد ولی قبل از اون میشل ایوانووا دست من رو گرفته بود: «تو نمیتونی بری! باید بذاری پانسمانت رو عوض کنم و اِلّا خونریزیش ضعیفت میکنه و...»
-«نه ولم کن میخوام برم!»
آستینم رو محکمتر کشید و اصرار کرد: «وقتی زنگ هشدار رو میزنن یعنی مأموریتی در پیش داریم. اگر خونریزی داشته باشی روبی نمیذاره بری.»
یه لحظه موقعیّت رو ارزیابی کردم. اون راست میگه! با ناامیدی آهی کشیدم و برای لیام سر تکون دادم تا بره. روی نزدیکترین تخت نشستم و اجازه دادم میشل ایوانووا باند خونچکان رو باز کنه. اون با تأسف نچنچی کرد و گفت: «ببین با دستت چی کار کردی! برای چی اون جوری داشتی مچت رو میچلوندی؟»
-«میدونی؟ ما آزادی خواهها از کشته شدن زن و بچّههای مردم ناراحت میشیم.»
میشل سرش رو پایین انداخت و ساکت شد. من از شدّت خجالت و عذاب وجدان به خودم پیچیدم! خیلی مقاوت کردم تا با مشت توی پیشونی خودم نکوبم. دلم نمیخواست این حرف رو بزنم. ولی... خوب... آخه... من عصبانیم! درد دارم، کلافهام و تا به حال این قدر احساس شکستخوردگی نکرده بودم. هرگز! حتی وقتی بالای سر تابوتهای تنها خانوادهای که میشناختم، ایستاده بودم و گریه میکردم... حتی اون موقع!
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction