د.ا.د هری: متنفرم از این که هر چیزی توی کتابهای جغرافیا خوندم در واقع باید توی کتاب تاریخ نوشته میشده! این بندر کثیف زشتی که بوی ماهی گندیده میده سیدنیه؟ انگار تمام مناظر کتاب جغرافی رو برداشتن، یه لایهی گل و کثافت روش مالیدن و توی دنیای واقعی گذاشتنش!بدتر این که شهر، شهر ارواح بود! پرنده توی خیابون هاش پر نمیزد. از روبی پرسیدم: «مردم کجان؟»
-«اول سیدنی بمببارون شد و مردمش با اولین بمببارون به نقاط دیگهی استرالیا فرار کردن. میدونی؟ اونها مثل ما به حملات نظامی عادت ندارن.»
لویی با بیتابی پرسید: «پس ملبورن الان آمادهباش هستن دیگه نه؟ مردمش خبر دارن که قراره هدف بعدی بشن؟ حتماً از رادیو اعلام کرده!»
روبی متفکرانه چونهاش رو خاروند و گفت: «خوب اون که البته... رادیو حتماً اعلام کرده. سؤال این جاست که آیا همهی ملبورن رادیو دارن؟ یا اونهایی که دارن، وقت باارزششون برای فرار رو برای خبر دادن به اونهایی که رادیو ندارن تلف میکنن؟»
لویی انگار وا رفت. پلکهاش رو روی هم گذاشت و سرش رو پایین انداخت. انگار تازه یادش اومده بود اون تنها کسی نبوده که برای حفاظت از خانوادهاش به استرالیا فرستادتشون. بدون سرمایهی قابل توجهی برای زندگی یا هیچ گونه وسیلهی ارتباطی...
ناخدا پل رو باز کرد، ما ازش پایین رفتیم و پا توی بندر متروک گذاشتیم. روی هم رفته پنجاه نفر میشدیم اما همین تعداد کم تا دندون مسلح هستن. ضمناً ما برای ایمان و اعتقادمون میجنگیم در حالی که نصف بیشتر توسعهطلبها از سر اجبار و بقیه برای پول وارد ارتش شدن. با کوچکترین احساس خطری فلنگ رو میبندن.
آخرین نفری که پایین پرید روبی بود. ناخدا رو بهش فریاد زد: «نیروهای دیگه هم دیر یا زود بهتون ملحق میشن. مستقیم برید ملبورن! نصف جمعیت پناهنده اون جا جمع شدن و احتمالاً هدف بعدی بمببارونه.»
روبی به تأیید سر تکون داد و بعد به ما گفت: «همین جا استراحت کنید و یه چیزی بخورین. من میرم بچههای مقر سیدنی رو پیدا کنم و جیپها رو بردارم. کی با من میآد؟ فکر میکنم دو نفر بس باشه.»
دست من و میشل با هم دیگه بالا رفت. به محض دیدن دستش خواستم حرفم رو پس بگیرم که روبی گفت: «استایلز، ایوانووا! پا شین بریم.»
با بیمیلی از سر جام بلند شدم و کولهام رو روی شونهام جا به جا کردم. دنبال روبی راه افتادیم. بعد از مدتها راه رفتن روی عرشهی موّاج و متلاطم که مدام از زیر پات سُر میخوره، حس کردن زمین سفت و باثبات زیر پاهات احساس خوبیه.
روبی نمونهی کامل یه نظامیه! دریازده نمیشه، خسته نمیشه، حتی تا حالا ندیدم گرسنه هم بشه! آخه چیز زیادی هم نمیخوره. بدن لاغر و ترکهایش مثل فولاد سفت و محکمه. الان اگر بهش بگم گشنهام سگ میشه! اون قدر قویه که ضعف دیگران رو نمیتونه قبول کنه. به هر حال... حق هم با اونه. جنگ که خالهبازی نیست. یه کم ضعف نشون بدی حذف میشی. من هم یه سربازم نه یه دانشآموز پیشاهنگ! میتونم تحمل کنم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Freedom of Sin
Fanfic«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction