د.ا.د لویی: اِیمی روی پای من نشسته و سرش رو به سینهی من تکیه داده. انگشتهای من بین موجهای مخملی موهاش فرو میرن و نظمشون رو به هم میزنن اما عطر گرفتار تارهای قهوهای رنگ رو آزاد میکنن.روی تراس مشرف به حیاط مدرسه -که حالا پایگاه نظامیه- نشستیم. الینور به نردهها تکیه داده. هنوز ضعیفه ولی حالش بهتر از قبله. ادوارد توی دامنش به خواب عمیقی فرو رفته. خورشید گرمای کمرمقش رو از بین غبارهای سیاه آسمون به زور به ما میرسونه. اما خوب... همین هم غنیمته.
از این جا به راحتی میشه روبی رو دید که مشغول تمرین دادن زنهاست. ما کلّی از زنهای آواره رو پیدا کردیم که مشتاق بودن برای حفظ امنیت استرالیا بجنگن. مهمّات به اندازهی کافی هست. هر روز تعداد بیشتری از اعضای دست سفید، از نقاط مختلف دنیا به ما میپیوندن. خبرهایی مبنی بر این بهمون رسیده که اگر بتونیم اوضاع رو تثبیت کنیم محققها و تکنسینهای متحد هم به ما ملحق میشن. ارتش توسعهطلب اگر میدونست ما وجود داریم هرگز با حمله به استرالیا چنین مقر بزرگی از دشمنان برای خودش نمیساخت.
روبی هر چند وقت یک بار مثل مرغ سر کَنده با کلافگی این ور و اون ور میره و نگاهش دور و بر دروازه میچرخه. سعی میکنه حواسش رو معطوف تمرین بکنه ولی من میفهمم که فکرش جای دیگهست. عمراً اگر اعتراف کنه که منتظر ناتانه ولی میدونم که دلش براش تنگ شده. وقتی بیسیم زد و گفت که داره میآد این جا -چه روبی خوشش بیاد چه نیاد- کلّی با هم دعوا کردن که مقر انگلیس نباید بدون فرمانده بمونه ولی دست آخر روبی از این که توی دعوا باخت خوشحال بود.
-«بابا؟»
-«جونم عزیزم؟»
-«میتونم برم پیش هری و میشل؟»
با نگرانی اخم کردم: «ب... باشه... ولی نذاری هری بغلت کنه ها!»
-«باشه!»
ایمی بلند شد و به طرف در تراس دوید. الینور آهسته گفت: «اون نمیتونه تا ابد این جوری زندگی کنه.»
خودم رو به اون راه زدم: «کی؟»
-«هری! از ترس این که مبادا ترکشها تکون بخورن، نه چیزی بلند کنه نه بایسته نه عصبانی بشه نه هیجانزده و نه هییییییچ چیز دیگهای! دارید اذیتش میکنید.»
جواب ندادم. فقط با همون اخم به نیروهای ناشیِ در حال آموزش خیره موندم.
-«هی... لو! آه راستی سلام خانم.»
الینور برای هری که تازه رسیده بود سر تکون داد. دلم میخواست سرش غر بزنم که نباید به این زودی از جاش بلند میشد ولی یاد حرفهای چند لحظه پیش الینور افتادم. در عوض لبخند زدم و ازش استقبال کردم: «سلام چه طوری؟ دخترم الان اومد پیش تو...»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction