د.ا.د لویی: کمکم به ملبورن میرسیم. البته یه کم دیر! بمببارون و درست پشت سرش حملهی زمینی شروع شده. توسعهطلبها داشتن بیرحمانه مردم غیرمسلح رو میکشتن. توجیهشون هم این بود که همهی اینها خانوادههای سربازهای آزادیخواه هستن. کشتن هر زن بیدفاع یا بچهی کوچیکی، دستآویزی برای نابود کردن روحیّه یه سرباز ضدتوسعهست! به هر حال... در راه رسیدن به هدف والاتر میشه پا رو چیزهایی هم گذاشت که داری برای همونها میجنگی! مگه نه؟سنگینی توی گلوم هر لحظه بزرگتر میشه. راه نفسم رو بسته. نگرانی داره از پا درم میآره. همین که پلکهای سنگینم روی چشمهای سوزناکم میافته الی رو میبینم که غرق در خون یه گوشه افتاده یا سربازهای توسعهطلب دارن اذیتش میکنن. بچههام رو میبینم که زیر آوار موندن و گریه میکنن. بعد... از خوابیدن سیر میشم!
قبضهی اسلحه رو کف جیپ گذاشته بودم، سرم رو بهش تکیه داده بودم و چند لحظه چرت میزدم تا سوزش چشمها و کوفتگی تمومنشدنی بدنم تخفیف پیدا کنه. توی عالم بین خواب و بیداری حس کردم که از حرکت ایستادیم. صدای فریاد روبی بلند شد: «آهای شما! ردیف بشین. جاده رو بند بیارین. توسعهطلبها قراره از این جا عبور کنن. دلم نمیخواد حتی یه نفرشون بتونه رد بشه ها!»
سرم رو تکون دادم تا هم خواب از سرم بپره و هم موهای ژولیده پولیدهام رو از توی چشمهام کنار بزنم. پیاده شدم و کاپشن ارتشیم رو درآوردم تا هجوم سرمای سگکش آخرین روزهای زمستون هشیارم کنه.
کاپشن رو روی اون پسری انداختم که هری با خودش آورده بود. اسمش چی بود؟ راما! کف سرد جیپ مچاله شده و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. میشل فرستادش توی جیپی که من و لیام توش بودیم تا هری هی بهش چشمغرّه نره. یادش که افتادم خندهام گرفت. هری حتی به بچهای که محبت میشل رو جلب کرده هم حسودی میکنه! اون وقت مثلاً بیخیال شده؟ اون احمق خیلی زود دوباره خودش رو پیدا میکنه و قدر یه ذرّه محبت رو توی یه عمر جنگ میفهمه.
آهسته به طرف شهر قدم زدم. بچهها داشتن پارک میکردن و جاده رو بند میآوردن. هر لحظه به تعداد جیپها اضافه میشد. انگار بچههای مقرهای دیگه هم کمکم از راه میرسن.
چند گام دیگه به سمت خارج جاده رفتم. مردم از ترس جونشون ماشین هاشون رو ول کرده و در رفته بودن. چندتا مدل قدیمی داغونش کنار ساختمونهای حاشیهی شهر پارک شده بود. از سر بیکاری لخلخ به طرف یکیشون قدم زدم. این یکی یه تویوتای دستکاری شدهی ارتشی بود. یه مدل جهشیافته که اگر سازندههاش میفهمیدن آزادیخواهها توی مقرهاشون چه بلاهایی برای ارتقاء موتور سرشون میآرن، گریهشون میگرفت. با لبخند به اون جسم جالب نگاه کردم. از بچگی با ماشینها حال میکردم. جلو رفتم و دستی روی کاپوت خاکگرفتهاش کشیدم.
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction