۲۹.ناجی جسم من، ناجی روح او

1K 212 17
                                    


د.ا.د ناتان: شک کردن به عقلم خیلی راحت‌تر از باور کردن چیزی بود که گوش‌هام می‌شنید. مشتم رو گره کردم و لب‌هام رو گاز گرفتم. نه... نمی‌خوام باور کنم. صدای میشل به وضوح از پشت اون در لعنتی می‌اومد که داشت همه چیز رو برای فرمانده توضیح می‌داد. همه رو لو داد؛ اجلاس، مکانش، دست سفید عدالت... همه چیز رو! چرا این قدر احمق بودم؟ چرا بهش اعتماد کردم؟ یه قطره اشک از چشمم پایین چکید... چون عاشقش بودم! قبل از این که صدای گریه‌ام بلند بشه برگشتم و شروع به دویدن کردم. به طرف در پشتی پادگان دویدم. من باید بهشون خبر بدم!

به محض باز کردن در موجی از باد و بوران سگ‌کش زمستون‌های انگلستان صورتم رو سوزوند. بی‌اعتنا با لباس‌های کمی که داشتم از توی برف‌ها به طرف یکی از جیپ‌های پارکینگ دویدم. دیدم مدام از اشک تار می‌شد. اشک‌های داغ پایین می‌غلتیدن، روی صورتم یخ می‌زدن و اشک‌های جدید جاشون رو پر می‌کردن. دربان با دیدن من سلام نظامی داد و اجازه داد رد بشم.

همون طور که پام رو روی گاز فشار می‌دادم با خودم فکر کردم؛ الان کجا باید برم؟ چی کار کنم؟ محل اجلاس که الان خالیه. از کجا باید گیرشون بیارم؟ یه فکری ته ذهنم درخشید؛ پادگان آزادی‌خواه‌ها! هر چی نباشه ارتش آزادی‌خواه و دست سفید عدالت توی یه جبهه‌اند، باید از هم خبر داشته باشن. سر جیپ رو به طرف خط مقدم کج کردم. فعلاً آتش بسه! خدا کنه جیپم رو نزنن. ماشین توی برف سنگین به نفس نفس افتاده بود. بالاخره همون طور که انتظار می‌رفت پت پت کرد و خاموش شد. چراغ بنزین قرمز بود. هر کجای ماشین رو که گشتم سوخت پیدا نکردم. به ناچار پیاده شدم و تک و تنها با یه لا لباس نازکم شروع کردم به دویدن توی برف‌ها. دویدن اول گرمم کرد اما سرمای هوا بیداد می‌کرد. از نفس افتادم. ریه‌هام داشتن منفجر می‌شدن. راه رفتم... راه رفتم... راه رفتم...

نمی‌دونم چه مدت شد. حساب زمان از دستم در رفت. هنوز تاریک بود. باد و بوران راه نور ماه رو بسته بودن. پاهام دیگه حس نداشت. زمین خوردم. به سختی بلند شدم و باز راه افتادم. چند متر جلوتر باز زمین خوردم و بلند شدم. چند بار تکرار شد تا بار آخر... دیگه نتونستم بلند بشم. همه‌ی بدنم بی‌حس شده بود. سرم رو روی برف‌ها گذاشتم. خوابم برد...

***

صداهایی می‌شنیدم. اما نه می‌تونستم حرکت کنم و نه جوابی بدم. حتی به سختی نفس می‌کشیدم اما اون صدا... اون صدا مدام حرف می‌زد. دلم می‌خواست بخوابم؛ بخوابم و تا ابد از این درد و کلافگی نجات پیدا کنم ولی اون نمی‌ذاشت. باهام حرف می‌زد؛ تشویقم می‌کرد که بجنگم، که تسلیم نشم. اون صدای گرم و گرفته‌ی یه پسر جوون بود. برام داستان می‌گفت. از زندگی خودش می‌گفت، بعد از مرگ همه‌ی خانواده‌هاش. می‌گفت آدم‌هایی مثل ما می‌تونن ناامید بشن و توی تاریکی قلبشون بمیرن ولی اگر بجنگن، امیدی براشون هست؛ برای دنیا هست.

دلم می‌خواست جوابش رو بدم ولی حتی نوک انگشتم هم تکون نمی‌خورد. توی گیج و منگی بودم. مطمئن نبودم که بخوام برگردم... ولی اون پسر به قدری برام حرف زد که کورسوی امیدی ته دلم روشن شد. شاید می‌تونستم برگردم... و حماقتم رو برای دنیا جبران کنم. کم‌کم هشیاریم بیشتر شد. نمی‌دونم چند وقت گذشته ولی شاید هنوز دیر نشده باشه. شاید اجلاس هنوز برگزار نشده! تونستم دست‌هام رو تکون بدم. چشم‌هام هنوز بسته بودن. به اولین چیزی که توی انگشتم‌هام اومد چنگ زدم. چیزی شبیه یه پارچه بود. صدای نفس‌های پسره بلندتر شد. فکر کنم از خواب بیدارش کردم. آهسته لب‌هام رو تکون دادم. صدایی که از بینشون بیرون می‌اومد به قدری ضعیف بود که حتی خودم هم نمی‌شنیدمش. یه چیز نرم به صورتم خورد. موهای یه نفر روی صورتم ریخته بود. اون پسره گوشش رو دم دهن من گذاشته بود. به زور گفتم: «د...س‍...ت...»

همون موقع صدای قدم‌هایی اومد. پسره با خوشحالی گفت: «دیدی؟ اون به هوش اومد، داره باهام حرف می‌زنه... چته پیرمرد؟ ناراحتی از به هوش اومدنش؟...چی شده؟»

-«اجلاس رؤسا...»

-«خوب...؟»

-«لو رفت. همه رو کشتن.»

نه!!! نه نههه نهههههه! لعنتی! من باعث مرگ همه‌‌شون شدم! همه‌ی عدالت‌خواه‌ها... من... به خاطر عشق احمقانه‌ام... سرنوشت همه‌ی دنیا... امید همه‌ی مردم رو نابود کردم!

سکوت شد. من بی‌صدا اشک می‌ریختم. کم‌کم کرختی از تنم بیرون می‌رفت و درد جاش رو می‌گرفت. حس‌ها و هشیاریم به طور کامل برگشت. لای چشم‌هام باز شد. من توی چیزی مثل وان آب گرم خوابیدم. چند ساعتی طول کشید تا مثل لاک‌پشت آروم آروم خودم رو بیرون بکشم... و اون پسر رو دیدم!

دوزانو روی زمین نشسته بود و نگاه ناامید و حسرت‌زده‌اش به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. اشک از چشم‌های سبزش جاری بود و شونه‌هاش زیر یه فشار نادیدنی خم شده بودن. هوا خیلی سرده. قبل از این که خودم رو کشون کشون بیرون ببرم، پتوی کنار دیوار رو روی شونه‌هاش انداختم.

لخ‌لخ‌کنان و به زور خودم رو از پله‌های انبار بالا کشیدم و پا توی زندگی جدیدم گذاشتم. زندگی‌ای که باید تک تک لحظاتش رو تلاش می‌کردم تا بتونم تاوان جون سه هزار نفر رو بپردازم. سه هزار نفری که می‌تونستن دنیا رو نجات بدن و... حالا دیگه نمی‌تونن. به خاطر من...

...و زنی به اسم میشل ایوانووا!

می‌دونم کوتاه بود. قاطی نکنید فردا هم آپ می‌کنم

Freedom of SinWhere stories live. Discover now