د.ا.د هری: نایل با بند شلشدهی کولهاش درگیر بود تا سفتش کنه. اما بند، گره خورده بود. زین جلو رفت و زمزمه کرد: «بذار کمکت کنم.»نایل با آهی از سر تسلیم بند بدقلق رو ول کرد و اجازه داد زین درستش کنه. انگشتهای باریک و چالاک زین همون قدر ماهر و مهربون که توی بهداری مقر سابقمون زخم میبستن، گرهی کور رو بدون کلنجار باز کردن. حتی بند کوله هم در برابر نرمی و آرامش وا میده.
روبی داد زد: «توی جیپها! همین الان!»
نگاه بیتابم هنوز دور در ورودی میپلکید. یقههام رو بالاتر کشیدم تا باد گزندهای که نوید برف میداد صورتم رو نسوزونه. پس چرا نمیآد؟ نکنه منصرف شده؟
به بهانهی ناتان که به سمتمون میاومد مکث کردم و سوار جیپ نشدم. ولی اون با نایل کار داشت. اول روبی رو نگاه کرد که حواسش به سوار شدن بقیه بود، بعد آهسته توی گوش نایل پچپچ کرد. از روی فضولی من هم خم شدم و گوش دادم: «به بچههای لندن سپردم اگر بریجیت رو پیدا کردن خبرم کنن. تو نگران نباش.»
صورت نایل پر از حس قدرشناسی شد. چشمهاش از خوشی برق زدن. در حالی که از شدّت خوشحالی سر از پا نمیشناخت؛ ناتان رو سفت بغل کرد و گفت: «واقعاً ممنونم!»
ناتان با دستپاچگی نایل رو از خودش جدا کرد، لبخند کج و کولهای زد و مطمئن شد که روبی این صحنه رو ندیده. چون اون به عنوان فرماندهی پایگاه با شخصی برخورد کردن راجع به مسائل مشکل داره. برای روبی، بریجیت با تمام دخترهای تنها و یتیم دیگهی توی لندن مساویه.
سرم رو دوباره به سمت ورودی چرخوندم و با خوشحالی دیدمش که از در بیرون اومد. یه کولهی خاکیرنگ روی دوشش داشت و پوتینهاش به نظر برای پاش گشاد میاومدن. سرش رو بلند نکرد. همچنان که به آسفالت ترکخوردهی حیاط خیره شده بود به طرف آخرین جیپها دوید. دستی لای موهام کشیدم که دوباره بلند شده بودن و با خاطرهی روزی که چیدشون، لبخند زدم.
-«بدو هری! داریم راه میافتیم.»
زین به شونهام ضربه زد. نگاهم رو با اکراه از موی قهوهای دماسبیای که پشتش به من بود برداشتم، دست زین رو گرفتم و سوار شدم.
***
هرگز به عمرم سفر دریایی نداشتم! همین که با هواپیما به انگلستان اعزام شدم برای هفت پشتم بس بود! یادمه تمام طول سفر آژیر هشدار روشن بود و خلبان عملاً داشت از زیر آتیش توسعهطلبها جاخالی میداد. اما کشتی...!!! لعنتی از اون هم بدتره!
دستمالی که زین به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم، لبهام رو پاک کردم و غر زدم: «تو مجبور نیستی تماشام کنی ها!»
-«من به مریضداری عادت دارم.»
میلهی حفاظ عرشه به شکمم فشار میآورد ولی جرئت نداشتم کمرم رو صاف کنم. هر لحظه ممکن بود دوباره دلم آشوب بشه. هر چند دیگه هیچی توش نمونده بود که پسش بدم.
BINABASA MO ANG
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction