د.ا.د هری: صدای سرفهی ترنر اومد: «اهم... اهم... بچهها؟ نمیخوام مزاحم لحظات قشنگی بشم که توی بغل هم دیگه دارید ولی الان... هشت و یک دقیقه ست!!!»آخر جملهاش رو نعره زد! همه سرهاشون رو از بغل هم دیگه در آوردن و به ساعتهاشون نگاه کردن. بعد به هم... بعد باز به ساعتهاشون... و بعد باز به هم!!!
اون قدر به هم و به ساعتهاشون نگاه کردن تا هشت و پنج دقیقه شد. بالاخره من فقط برای این که خودم رو مطمئن کنم با صدای گرفتهام گفتم: «من که زندهام... شما چه طور؟»
میشل و ترنر و چند نفر دیگه با حالت عصبی خندیدن. یواش یواش زمزمههای "من زندهام" تبدیل به فریاد شد. همه از جاشون بلند میشدن و فریاد میزدن: «من زندهام!»
ما همه زندهایم!!!
میشل رو بغل کردم و تا میتونستم محکم بوسیدم. از خوشحالی اشک میریختیم و صورت هم دیگه رو بوسه بارون میکردیم.
از جام پا شدم برم بقیهی بچهها رو هم بغل کنم که سر جام خشکم زد. یادم افتاد اونها این جا نیستن. میشل با تعجب پرسید: «چی شد یهو؟»-«بقیه کی میرسن؟»
***
لویی و نایل هم وقتی رسیدن همین رو پرسیدن: «بقیه کی میرسن؟»
و من جواب دادم: «به زودی...»
ولی نیومدن... اون قدر که مجبور شدیم خودمون بریم دنبالشون. من و میشل رفتیم دنبال لیام و زین... زین رو پیدا کردیم که پنجاه متر اون طرفتر از یه چالهی بزرگ با بوی بد باروت توی آسفالت، افتاده بود و خون صورتش رو پوشونده بود. هر چی گشتیم لیام رو پیدا نکردیم. حال زین وخیم بود. مجبور بودیم سریع برگردیم. هم زمان با ما گروه دوم هم رسیدن. اونها هم از ناتان و روبی چیزی پیدا نکرده بودن جز یه جیپ سوختهی متلاشی شده!
دکتر بعد از یه نگاه سطحی به چشمهای زین با تأسف گفت که موج انفجار و ذرّات گداختهی متصاعد شده از بمب آسیب شدیدی به حدقهها زده. اون دیگه هرگز نمیتونه ببینه.
مدام از مقرهای مختلف بیسیم میزدن و سراغ روبی رو میگرفتن. همه رو من جواب دادم. سعی میکردم این هرج و مرج رو یه جوری ادارهاش کنم!
توسعهطلبها از عصبانیت دیوونه شده بودن!!! یه قارّه رو خالی کردن که بترکه ولی هنوز سر جاش بود! حالا که حتی یه دونه نیرو توی زمین به این بزرگی نداشتن آزادیخواههای دنیا فوج فوج داشتن میاومدن این جا... یه تیکه زمین آزاد... خالی از هر توسعهطلبی!
ما کشتیها رو چک میکردیم تا جاسوس بینشون نباشه. خیلی زود ساخت و ساز مقرها و تحقیقات علمی شروع شد. به خودم اومدم دیدم همهی دستورها رو من دارم میدم و بعضیها فرمانده صدام میکنن.زین که به هوش اومد برامون از آخرین تصویری که توی این دنیا دیده بود گفت؛ لیام! و اون لبخندش!
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction