۲۱.بدرود و ملاقات

1.3K 230 30
                                    


د.ا.د نایل: وقتی بهش اطمینان می‌دادم که برمی‌گردم، بریجیت با نگرانی بهم گوش می‌داد. حرفی نزد ولی باور هم نکرد. فقط جلوی من ایستاده بود و توی اون هوای یخ‌بندون لندن زیر پالتوی رنگ و رو رفته‌ی نخ‌نماش می‌لرزید.‌ صدایی شبیه غرش یه اژدهای گرسنه سکوی زیر پامون رو لرزوند و یه ستون دود از فاصله‌ی دور بین ساختمون‌های قدیمی سر به فلک کشیده، دیده شد که به هوا بلند می‌شد.

بازوهاش رو گرفتم و جلو کشیدمش. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: «من برمی‌گردم.»

بریجیت با ناراحتی فقط سر تکون داد. دستم رو زیر چونه‌اش گذاشتم و مجبورش کردم توی چشم‌هام نگاه کنه: «باشه؟»

لبش رو گاز گرفت و زمزمه کرد: «بهم قول نده که زنده بمونی. چون... در اختیار تو نیست. من هم بهت قول نمی‌دم که زنده بمونم...»

برگشت و به ستون دود پشت سرش نگاه کرد که توی آسمون پیچ و تاب می‌خورد، می‌رقصید و محو می‌شد: «...چون در اختیار من هم نیست. اما بهت قول می‌دم که تا وقتی زنده هستم منتظرت می‌مونم...»

سفت بغلش کردم تا جلوی ادامه‌ی حرف‌های ناراحت‌کننده‌ای رو که احتمالاً توی ذهن داشت، بگیرم. ساکت شد و سرش رو توی گودی گردن من فرو برد. عطر گرم موهاش مشامم رو، و لطافتشون گونه‌ام رو نوازش داد. به شونه‌ای که موهاش رو باهاش جمع کرده بود نگاه کردم. انعکاس ستون دود پشت سر بریجیت توی سنگ‌های زینتی ریزش نمایان بود. تقریباً تنها چیز گرون قیمتی بود که داشت.

از آغوش بیرون کشیدمش و به طرف قطار رفتم. قبل از این که پام رو روی اولین پله بذارم، آستینم رو چنگ زد و من رو چرخوند. شونه‌ی سرش رو برداشت و موهای براق و زیباش مثل آبشار روی شونه‌هاش ریختن. شونه رو کف دستم و گذاشت و ملتمسانه گفت: «تو هم من رو یادت نره.»

شونه رو بین انگشت‌هام چرخوندم. خیلی قشنگ بود. با ناراحتی گفتم: «اما این مال مادرت بود. اگر من برم و دیگه برنگردم...»

-«مادرم این رو به کسی داد که توی این دنیا بیش از همه دوستش داشت. من هم دارم همین کار رو می‌کنم.»

بریجیت رو از کمر گرفتم و به خودم چسبوندمش. لب‌هامون رو با یه بوسه‌ی گرم و پرشور به هم دیگه فشار دادیم. من نمی‌خوام ازش جدا بشم. حتی یک لحظه! می‌خوام سفت بگیرمش و تا آخر عمرم کنارش بمونم. ولی...

سوت قطار من رو ازش جدا کرد. پریدم میله‌ی قطار رو که به کندی راه می‌افتاد گرفتم و روی پلّه‌ی اول ایستادم. وقتی قطار دور می‌شد براش دست تکون دادم. بریجیت هم دست تکون داد. یهو فریاد زد: «نایل!»

داد زدم: «چیه؟»

-«بلند شو، نایل، نااایل؟؟؟؟»

با تکون لیام بیدار شدم و به تاریکی عمیق شب خیره موندم. با کلافگی دست لیام رو پس زدم: «هوم؟»

Freedom of SinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt