د.ا.د لویی: با دیدن اون مرد بنفشپوش، خون تو رگ هام یخ زد. سینگ جاسوس توسعهطلبهاست؟ چرخ دندههای مغزم با سرعت میچرخیدن. سعی داشتم به خاطر بیارم دقیقاً چیها میدونه؟ نکنه روبی اطلاعات محرمانهای در اختیارش گذاشته باشه؟ اَه! لعنت بهت سینگ! پسرت رو که لازم داری! برگردیم پایگاه پوست از سرت میکَنم!-«به به! جناب سینگ! دیگه داشتم ناامید میشدم. میدونی چند شبه یه لنگه پا این جا منتظر تو وامیستم میمون؟»
از تاریکی شب استفاده کردم تا هر چه بیشتر بهشون نزدیک بشم و صداها رو بهتر بشنوم. سینگ گفت: «اون ها قصد موندن ندارن. به محض به ثبات رسیدن اوضاع، قصد دارن برگردن به مقرهای خودشون. بعد استرالیا مال شما میشه. احتیاجی به اجرای "فاز دو" نیست.»
گوشهام رو تیز کردم. فاز دو دیگه چه کوفتیه؟ اون یارو توسعهطلبه پوزخند دندوننمای زشتی زد و با لودگی گفت: «سینگ... تو فکر کردی ما احمقیم؟»
چند ثانیه سکوت شد. نمیتونستم صورت سینگ رو ببینم. پشتش به من بود. ولی چهرهی کریه اون مرتیکهی توسعهطلب رو میدیدم که پر از تمسخره!
-«انتظار داری باور کنیم این همه نیرویی که هر روز داره بهشون اضافه میشه کل مواضع دنیا رو ول کردن، پا شدن اومدن این جا فقط برای دفاع از استرالیا؟ به شعورمون توهین نکن مردک! خودمون میفهمیم دارن استرالیا رو تبدیل به جبههی مقاومت می کنن.
سینگ به لکنت افتاد: «پ... پس... فاز دو...؟»
-«قراره اجرا بشه. تو هم یا همین الان با من میآی یا میزنم عین اون زن خل و چلت میکشمت. فکر نکن ما با این همه متخصص دور و برمون لنگ تو بدبخت هستیم.»
دستش مثل قلّاب جلو پرید و مچ سینگ رو محکم گرفت. سینگ مقاومت کرد: «نهههههه!!! پسرم اون جاست!»
-«به درک!»
تفنگش رو تهدیدکنان به سمت سینگ نشونه رفت. اگر ببرتش من هیچ وقت نمیفهمم قضیهی فاز دو چیه! اولین دستوری که مغزم فرستاد رو اجرا کردم؛ به هر قیمتی شده نذار ببرتش!
از مخفیگاهم بیرون جستم و به طرفشون دویدم. توسعهطلبه متوجهم شد و تفنگش رو سمت من چرخوند اما سینگ امونش نداد و زیر بازوش زد. صدای شلیک توی سکوت شب طنین انداخت. بهش رسیدم و خودم رو با تمام هیکل روش انداختم. با هم دیگه روی زمین افتادیم. تفنگش چند متر اون طرف تر پرت شد.
گلوم رو چنگ زد و فشار داد. چند بار به شکمش لگد زدم تا یه چیزی شبیه خرخر از دهنش دراومد و گلوم رو ول کرد. از جلوی مشتی که طرف بینیام ول داد جاخالی دادم و در عوض یکی به شقیقهاش کوبیدم. منگ شد. از فرصت استفاده کردم و با یه حرکت دقیق و حساب شده سرش رو با دو دست گرفتم و یه پیچ سریع دادم. صدای تقی که شنیدم بهم اطمینان داد که گردنش شکسته. تموم شد.
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction