د.ا.د هری: فریاد زدم: «میشلللللل؟؟؟»میشل که هنوز با ترس به اون یارو خیره شده بود، نگاهش رو ازش کند و به من دوخت. با لکنت گفت: «ت... تو... ب...با... باید بری!»
-«چییییی؟؟؟»
میله رو انداخت و یه چاقوی کوتاه از توی پوتینش بیرون کشید. به سمت من اومد و جلوم زانو زد. در حال بریدن بندهای دور پاهام گفت: «باید بری! من نمیذارم به خاطر من به این حال و روز بیوفتی!»
همهی طنابها رو برید. دستم رو کشید و گفت: «بدووو!!!»
پا شدم ولی بعد روی زمین افتادم. پاهام میلرزید. میشل خم شد و دست من رو دور شونهاش انداخت. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و زور زد تا بلندم کنه. برخلاف اندام لاغرش قویه. من رو از زیرزمین بیرون کشید. بیرون به طرز غیرعادیای تاریکه. با چنان غلظتی که به چشمهای خودت شک میکنی. از دور صدای همهمه میآد؛ «وصل نشد؟»، «آخه چرا یهو برق رفت؟»، «نه مشکل از اتاق کنترل نیست...!»
میشل توی تاریکی مثل یه سایه میخزه و جلو میره. کمکم اوضاع پاهام بهتره شد. توی گوش میشل پچپچ کردم: «میتونم راه بیام ولی نه سریع.»
با سر تأییدم کرد و دستم رو از دور شونهاش برداشت. لنگ لنگان چندتا راهرو رو طی کردم. میشل یه در رو باز کرد. باد خنک شبانگاهی به استقبال صورت داغم اومد. آهسته گفت: «یه جیپ ارتشی توی پارکینگ در پشتیه! تا اون جا میتونی راه بیای؟»
سر تکون دادم. چهل یا پنجاه متر جلوتر جیپ رو پیدا کردیم. همین که سوار شدیم نورافکنهای پادگان دوباره روشن شدن. میشل پاش رو روی گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد و به طرف تاریکی بیانتهای بیابون خیز برداشت.
تا وقتی که آخری کورسوی نورافکنهای پادگان محو شدن به پشت سرم نگاه میکردم. وقتی دیگه هیچ اثری ازش نموند، برگشتم و مقابلم رو نگاه کردم. آسمون پر از ستاره و ماه کمنور زیر لایهی ابرها رو، تپهها صف کشیده توی خط افق و بعد... میشل رو!
من این جام! دور از اون قلعهی جهنمی! آزاد! آرامشی که قلبم رو پر کرد، باعث سست شدن بدنم شد. توی صندلیم فرو رفتم و بغضم بیصدا شکست.
-«داری گریه میکنی؟»
میشل از کجا فهمید؟ با صدای گرفته اعتراف کردم: «خیلی ترسیده بودم!»
-«بهت حق میدم. اون مرتیکه خیلی ترسناک بود.»
سر دردناکم رو به پشت صندلیم تکیه دادم. صدای میشل مثل لالایی بود: «تو بخواب! من میرونم.»
خوابم برد.
***
وقتی بیدار شدم هوا نیمه روشن بود. تکونی خوردم. میشل به سمتم برگشت و با خنده پرسید: «بیدار شدی؟ کمکم داشتم نگرانت میشدم.»
KAMU SEDANG MEMBACA
Freedom of Sin
Fiksi Penggemar«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction