د.ا.د زین: توی تاریکی درمانگاه، صدای آروم نفسهای لیام از تخت سمت چپم به گوش میرسه. کمی دورتر خر و پف آروم نایل. سمت راستم هم نفسهای لویی. ولی صدای نفس کشیدن لویی متفاوته. منظم و عمیق نیست. لویی بیداره. به پهلوی راست غلتیدم و آهسته صدا زدم: «لو؟»صدایی نیومد. اصرار کردم: «خودت رو به اون راه نزن. خواب نیستی. حتی نزدیک خوابیدنت هم نیست. من میفهمم.»
پچپچ کرد: «از کجا میفهمی؟»
-«از صدای نفسهات!»
-«صدای نفسهای من؟ این همه حرف برای گفتن داره؟»
-«اوهوم! داره!»
-«تو از کجا میفهمیش؟»
-«من معنی صداها رو خوب میفهمم. تاریکی حس شنوایی رو قوی میکنه... و من به تاریکی عادت دارم.»
-«واقعاً داری؟»
-«آره، من توی تاریکی بزرگ شدم. توی سنگرهای زیرزمینی کمنور پاکستان...»
-«اما تو که عاشق روشنایی هستی...»
-«آدمها عاشق چیزی میشن که ازش محرومن... من روشنایی، تو آزادی...»
-«مجبور بودی اون جا زندگی کنی؟»
-«نه، خانوادهام میتونستن از گروه مقاومت بیرون بیان و یه جای دیگه دورتر از خط مقدم زندگی کنن. یه جا توی روشنایی. ولی نیومدن.»
-«چرا؟»
-«به همون دلیلی که تو الی رو طلاق دادی و نایل بریجیت رو ول کرد...»
-«و اون چیه؟»
-«همهی ما برای آزادی جنگیدیم. نه فقط با به دست گرفتن اسلحه... ببشتر با فدا کردن اون چیزی که بیش از همه دوستش داریم... برای هر کدوممون روشش متفاوته... و برای هری این فداکاری به معنی دادن جون خودش بود...»
لویی ساکت بود. ادامه دادم: «لو... هری بچه نبود! من باور دارم که از همهی ما هم بزرگتر بود. اون میدونست چرا و برای چه هدفی میجنگه. حاضرم سر جونم شرط ببندم که هیچ پشیمونیای نداشت...»
صدای خراب و بدحال لویی بازتاب ذهن درهم شکستهاشه: «اما... اون جور... که کشتنش... خیلی...»
-«چه اهمیتی داره چه اتفاقی افتاده؟ تقصیر ما که نبود. تو هر کار از دستت براومد انجام دادی. مهم اینه که الان گذشته! الان هری حالش خوبه!»
دستم رو دراز کردم و انگشتهای لویی رو لمس کردم. اون دستم رو سفت چسبید و پرسید: «تو بهش اعتقاد داری؟ اون دنیا؟ من هم دارم. ولی این اوضاع... توسعهطلبها... جنگ... مرگ... خرابی... و عقاید! عقاید همه! انگار تمام دنیا دست به یکی کردن که بهمون بفهمونن خدایی نیست. دنیای دیگهای نیست و بهشت و جهنمی وجود نداره. عقایدی که منطقی به نظر میرسن و تمسخرآمیز... ما رو مسخره میکنن! ایمان چه معنیای میده وقتی جلوی منطق کم میآره؟»
STAI LEGGENDO
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction