۲۳.به نام توسعه

1.3K 298 56
                                    


د.ا.د زین: توی تاریکی درمانگاه، صدای آروم نفس‌های لیام از تخت سمت چپم به گوش می‌رسه. کمی دورتر خر و پف آروم نایل. سمت راستم هم نفس‌های لویی. ولی صدای نفس کشیدن لویی متفاوته. منظم و عمیق نیست. لویی بیداره. به پهلوی راست غلتیدم و آهسته صدا زدم: «لو؟»

صدایی نیومد. اصرار کردم: «خودت رو به اون راه نزن. خواب نیستی. حتی نزدیک خوابیدنت هم نیست. من می‌فهمم.»

پچ‌پچ کرد: «از کجا می‌فهمی؟»

-«از صدای نفس‌هات!»

-«صدای نفس‌های من؟ این همه حرف برای گفتن داره؟»

-«اوهوم! داره!»

-«تو از کجا می‌فهمیش؟»

-«من معنی صداها رو خوب می‌فهمم. تاریکی حس شنوایی رو قوی می‌کنه... و من به تاریکی عادت دارم.»

-«واقعاً داری؟»

-«آره، من توی تاریکی بزرگ شدم. توی سنگرهای زیرزمینی کم‌نور پاکستان...»

-«اما تو که عاشق روشنایی هستی...»

-«آدم‌ها عاشق چیزی می‌شن که ازش محرومن... من روشنایی، تو آزادی...»

-«مجبور بودی اون جا زندگی کنی؟»

-«نه، خانواده‌ام می‌تونستن از گروه مقاومت بیرون بیان و یه جای دیگه دورتر از خط مقدم زندگی کنن. یه جا توی روشنایی. ولی نیومدن.»

-«چرا؟»

-«به همون دلیلی که تو الی رو طلاق دادی و نایل بریجیت رو ول کرد...»

-«و اون چیه؟»

-«همه‌ی ما برای آزادی جنگیدیم. نه فقط با به دست گرفتن اسلحه... ببشتر با فدا کردن اون چیزی که بیش از همه دوستش داریم... برای هر کدوممون روشش متفاوته... و برای هری این فداکاری به معنی دادن جون خودش بود...»

لویی ساکت بود. ادامه دادم: «لو... هری بچه نبود! من باور دارم که از همه‌ی ما هم بزرگتر بود. اون می‌دونست چرا و برای چه هدفی می‌جنگه. حاضرم سر جونم شرط ببندم که هیچ پشیمونی‌ای نداشت...»

صدای خراب و بدحال لویی بازتاب ذهن درهم شکسته‌اشه: «اما... اون جور... که کشتنش... خیلی...»

-«چه اهمیتی داره چه اتفاقی افتاده؟ تقصیر ما که نبود. تو هر کار از دستت براومد انجام دادی. مهم اینه که الان گذشته! الان هری حالش خوبه!»

دستم رو دراز کردم و انگشت‌های لویی رو لمس کردم. اون دستم رو سفت چسبید و پرسید: «تو بهش اعتقاد داری؟ اون دنیا؟ من هم دارم. ولی این اوضاع... توسعه‌طلب‌ها... جنگ... مرگ... خرابی... و عقاید! عقاید همه! انگار تمام دنیا دست به یکی کردن که بهمون بفهمونن خدایی نیست. دنیای دیگه‌ای نیست و بهشت و جهنمی وجود نداره. عقایدی که منطقی به نظر می‌رسن و تمسخرآمیز... ما رو مسخره می‌کنن! ایمان چه معنی‌ای می‌ده وقتی جلوی منطق کم می‌آره؟»

Freedom of SinDove le storie prendono vita. Scoprilo ora