آروم پلکهام رو روی هم گذاشتم. خسته بودم. خسته از بیدار موندنهای شبانهروزی، کشیک دادن، نگرانی برای شرق، غرب، شمال، جنوب، نگرانی برای دنیا، آینده، برای دوستهام، ترس از گیر افتادن! اما حالا به طرز عجیبی راحت و سبک شدم. انگار با دستگیر شدن دیگه تکلیفم معلومه. آیندهای پیش روم نیست که نگرانش باشم. چشمهام گرم شدن و خوابم برد.خواب مامان و بابا رو دیدم. و جما! اون موقعهایی که هنوز خونهمون با خاک یکسان نشده بود. بچگیهام، خونهمون، آزادیمون!
با یه تکون -که از عمد ناگهانی و خشن وارد شد- از خواب پریدم. دو جفت دست من رو از جیپ پایین کشیدن و به جلو هل دادن. مقابلم یه قلعه از سنگ سیاه سر به فلک کشیده بود. زشت بود. خیلی زشت! چندتا سرباز روی برجهای نگهبانیش ما رو دیدن و دروازه در مقابلمون باز شدن. من رو به طرف دروازهای که مثل یه دهن گرسنه باز شده بودن کشیدن. سر چرخوندم و چشمم به بچهها افتاد که پشت سرم میآوردنشون. باز نگرانیها به ذهنم هجوم آوردن؛ برای زین، لویی، نایل و لیام...
چه بلایی سرشون میآرن؟ نمیخوام پاسخهای احتمالی رو تصور کنم.
خیلی زود دروازه پشت سرمون بسته شد و قلعه ما رو بلعید. داخل هم سیاه بود. همهجا از سنگ سیاه بود. لباسها، آدمها، همه چیز سیاهه یا این چشمهای منه که داره سیاهی میره؟
از درها و راهروها کلّههایی سرک میکشیدن و به ما نیشخند میزدن، اما خیلی زود دوباره پی کارشون برمیگشتن. به نظر زیر کار دررفتن این جا براشون ساده نیست.
کشوندنمون گوشهی حیاط و پشت به دیوار، بغل هم دیگه ایستادیم. خودشون هم دورتر از ما یه گوشه ایستادن. یهو به طرز احمقانهای یاد دوره مدرسه افتادم. ناظم بچههایی که توی زنگ تفریح شلوغکاری میکردن رو سر پا گوشهی حیاط نگه میداشت تا زنگ بخوره. این فکر مسخره، بیاختیار خنده روی لبم آورد. سرم رو پایین انداختم تا کسی لبخندم رو نبینه.
زین آهسته خودش رو خم کرد و به شونه من تکیه داد. توی گوشش پچپچ کردم: «پات داره اذیتت میکنه؟»
ناله کرد: «اوهوم!»
پای چپ زخمیش رو کمی بالاتر گرفته بود. من اول نگهبانها رو دید زدم. از ما دورن و دارن با هم دیگه حرف میزنن، امنه! دستم رو انداختم دور شونهی زین و به خودم چسبوندمش تا وزنش رو روی من بندازه. لیام خم شد و آهسته گفت: «خوبی زین؟ درد داری؟ نمیتونی سر پا بایستی؟»
-«نه داداش، خوبم، ممنون!»
نایل هم خودش رو نزدیک ما کرد. نگران بود. پرسید: «چرا این جا ولمون کردن؟ به جز ما سرباز دیگهای رو دستگیر نکردن؟ الان میخوان چی کارمون کنن؟»
لویی گردنش رو کشید تا صداش به نایل برسه. زمزمه کرد: «دعا کن فقط زود تیربارونمون کنن. من اصلاً اعصاب اردوگاه و اسارت و شکنجه و این جور چیزها رو ندارم.»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction