۱۸.به سوی من بازگرد!

1.4K 247 45
                                    


د.ا.د لیام: لویی خیلی تلاش می‌کنه که گریه نکنه. اما صداش می‌لرزه: «...اما هری جا مونده. اون‌ها حتماً فکر می‌کنن که جای ما رو می‌دونه، اون وقت...»

باقی کلامش توی نفس‌های بلندش گم می‌شه. هیچ کس میل نداره بیش از این شهرت توسعه‌طلب‌ها رو شرح بده.

لویی و ناتان -که انگار دوست‌پسر روبی، رییس تشکیلات انگلیسه- دارن با هم چونه می‌زنن. در کمال تأسف مجبورم قبول کنم که ناتان راست می‌گه. اون‌ها نمی‌دونن هری الان کجاست، اگر توی مقری باشه که ترکش کردیم، حمله کردن بهش عین دیوونگی و حتی اگر نباشه، تا وقتی برسیم دیگه خیلی دیر شده!

لویی کم‌کم مجبوره بپذیره. اما این بیشتر بهش صدمه می‌زنه. تسلیم شدن حتی از خود تقلا کردن هم دردناک‌تره؛ پذیرفتن این واقعیت، که تو نتونستی هیچ کاری بکنی!

ناتان اتاق خودش رو ترک می‌کنه و به من، نایل و لویی اجازه می‌ده تنها باشیم. لویی خودش رو می‌ندازه روی یکی از صندلی‌ها، بازوهاش رو روی میز می‌ذاره و سرش رو روشون قرار می‌ده. همه‌ی تنش می‌لرزه. رفتم بالای سرش و موهاش رو نوازش کردم: «هی لو!»

صدای بغض‌دارش از زیر دست‌هاش می‌آد: «نباید این جوری تموم می‌شد لیام! هری خیلی جوونه! نباید... می‌ذاشتم از جلوی چشمم دور بشه... نباید می‌ذاشتم این جوری عذابش بدن...»

با خستگی به صندلیم تکیه دادم. حتی نای گریه کردن ندارم. اشک‌هام خشک شدن. نایل هم چنان بی‌صدا اشک می‌ریزه و لابد باز این منم که باید برم به زین خبر بدم، شاهد اشک ریختن اون هم باشم و آرومش کنم.

گاهی تظاهر کردن به شکستن خیلی راحت‌تر از تحمل کردنه. با کمال میل این کار رو می‌کردم، اگر عشقی که به این چهارتا پسرها دارم مانعم نمی‌شد.

یهو لویی دستی که روی سرش گذاشته بودم رو پس زد. سرش رو بالا گرفت و با جدیت گفت: «می‌خوام برم اون جا!»

-«چی؟ کجا؟؟؟»

در حالی که از جاش بلند می‌شد گفت: «همون جایی که شروع شد. کنار ریل بریده‌شده‌ی قطار!»

عالیه! این هم دیوونه شد رفت! پا شدم داد زدم: «اما لو...!»

اون دیگه از اتاق خارج شده بود. نایل پا شد گفت: «چش شده؟»

کلافه گفتم: «نمی‌دونم.»

و دنبالش رفتم. توی حیاط پیداش کردیم. داشت با روبی بحث می‌کرد. روبی مستأصل و عصبانی می‌گفت: «اما این حماقته! اون جا که نگهش نمی‌دارن. تو با خودت چه فکری کردی؟»

-«من فقط ازت یکی از جیپ‌ها رو می‌خوام.»

-«من که روی دریای جیپ نخوابیدم، امکانات ما محدوده و تو داری دست به خودکشی می‌زنی، فکر نکن من اجاز...»

Freedom of SinWhere stories live. Discover now