د.ا.د هری: حالا دیگه به وضوح صدای گریه رو تشخیص میدادم. صدای گریهی یه بچه! آروم و نالهوار گریه میکنه و همین باعث شده صداش با هوهوی باد سردی که میوزه اشتباه گرفته بشه.بند اسلحهام رو آهسته از روی دوشم پایین کشیدم و مسلحش کردم. میشل جلو پرید، مچ دستم رو سفت گرفت و پچپچ کرد: «چرا مسلحش کردی؟ اون فقط یه بچهست!»
-«از کجا مطمئنی؟ اصلاً اگر هم بچه باشه، چرا گریه میکنه؟ شاید گیر یه توسعه طل...»
-«آهای شما دوتا! چرا وایسادین؟»
من و میشل هم زمان انگشتهای اشارهمون رو روی لبمون فشار دادیم تا به روبی علامت بدیم باید ساکت باشه. یه لحظه با تعجب مکث کرد و بعد اون هم اسلحهاش رو مسلح کرد.
من یواش یواش به سمت ساختمونی که صدا ازش بیرون میاومد حرکت کردم. سلاحم رو بالا و آمادهی شلیک نگه داشتم. در چوبی و مرغوب ساختمون باز بود و راهروی مرمریش از بیرون دیده میشد. ساکنانش به قدری برای فرار عجله داشتن که در رو پشت سرشون نبسته بودن. با لولهی تفنگم به در نیمه باز فشار آوردم و بازتر کردمش. توی راهرو سرک کشیدم. خبری نبود. همچنان صدای گریه به گوش میرسید ولی آدمی دیده نمیشد. داخل راهرو قدم گذاشتم. ناخنهای میشل از پشت یونیفرمم رو چنگ زدن تا بیرون بکشنم. یه کوچولو تقلا کردم و خودم رو از دستش آزاد کردم. صدای نفس زدنهای عصبانی میشل رو پشت سرم شنیدم.
یه گلدون بزرگ بغل راهپلهست که... انگار صدای گریه از پشت اون میآد!پاورچین به طرف گلدون رفتم و لولهی تفنگ رو بین برگهای پهن و غولآسای اون گیاه فرو بردم. یهو یه چیزی با سرعت فرابشری از پشت گلدون بیرون جهید و یه جورهایی به طرف در شلیک شد! اون قدر سریع این کار رو کرد که میشل رو دم در ندید، با شدّت توی شکمش رفت و با هم دیگه دم در کلّهپا شدن!
وقتی بالای سرشون رسیدم، صورت میشل از عصبانیت سرخ شده بود و اون "چیز" هنوز توی بغلش دست و پا میزد. اون "چیز" در حقیقت یه پسر دست کم یازده یا دوازده ساله بود که پوست گندمی و موهای مشکی داشت. روبی اسلحهاش رو روی سر بچه گذاشت و غرّید: «هوی! اون تو تنها چه غلطی میکردی؟»
پسره باز زیر گریه زد. میشل بلند شد نشست، بازوهاش رو دور پسره حلقه کرد و داد زد: «اون فقط یه بچهست!»
و لولهی تفنگ رو کنار زد. روبی غرغر کرد: «اگر مثل من بچههایی رو دیده بودی که زیر لباسشون مواد منفجره حمل میکنن، الان بهم حق میدادی.»
میشل اخمی کرد، سر بچه رو -که هنوز گریه میکرد- به سینهاش چسبوند و موهای مشکیاش رو نوازش کرد. پسره هم متقابلاً دستهاش رو دور کمر میشل قفل کرد و به گریهاش ادامه داد. میشل ملایم و مهربون از پسره پرسید: «اسمت چیه عزیزم؟»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction