د.ا.د هری: -«باید بریم!»-«فقط خودمون رو نجات بدیم؟ پس مردم چی؟»
-«وقت برای نجات کل یه قارّه نیست.»
-«یعنی تنهاشون ب...»
-«ببینم توی پیشنهاد بهتری داری سوپرمن؟؟؟»
-«من میگم سریع تر به کشتیها خبر ب...»
-«بیسیمچی کجایی؟ بیسیمچی؟؟؟»
-«شما همه خودخواهاید!»
-«اگر ما مثل قهرمانها کنار اینها بمیریم پس کی از بقیّهی دنیا حفاظت کنه؟»
-«این جا زن و بچّه هست!»
-«اصلاً شاید همین الان بترکیم چرا کسی به ناخدا بیسیم نمیزنه؟»
همه توی سالن مدرسه (لابد جایی که قبلاً توش امتحانات برگزار میشده) جمع شدن و از ته حنجره نظرات خودشون رو فریاد میزنن. سرم داره میترکه و دونههای درشت عرق از گردنم پایین میچکن. نفسم تنگه. حس میکنم یه چیزی داره به نخاعم فشار میآره. تار میبینم...!
-«هری؟ هریییییی؟؟؟»
یه نفر بازوم رو گرفت و کشون کشون از سالن بیرون برد. در بسته پشت سرمون بسته شد. خودم رو روی زمین انداختم و مثل نوزادی که اولین نفسهاش رو میگیره حریصانه هوا گرفتم. خنکی موزائیک و سکوت راهرو یواش یواش حالم رو بهتر کرد. سرم رو بالا گرفتم و میشل رو دیدم که دوزانو رو به روی من نشسته و با نگرانی نگاهم میکرد. چشمهای خوشگل قهوهایش ته رنگ عصبانیت هم داشت. جدیداً زیاد عصبانی میشه. همهاش از من عصبانیه. با لبخند بهش اطمینان دادم: «من خوبم...»
-«ولی یهو حالت خیلی بد شد.»
اعتراف کردم: «انگار باید به این عوارض عادت کنم.»
لبش رو گاز گرفت و روش رو از من چرخوند. دستم رو جلو بردم، چونهی ظریفش رو گرفتم و صورتش رو طرف خودم برگردوندم: «از من مخفی نکن. نه صورتت و نه احساست رو. تو نگرانمی و من درک میکنم اما خوبم. باور کن.»
-«تا کی خوب میمونی؟»
-«بیا به همین الان فکر کنیم.»
قبل از این که حرفهای آزاردهندهی بیشتری از دهنش بیرون بیاد. دست انداختم دور کمرش، به خودم چسبوندمش و بوسیدمش.
-«چه قدر خوبه که تو این اوضاع لااقل سرتون گرم عشق و حال خودتونه!»
لبهامون رو به سرعت از هم جدا کردیم و برگشتیم صورت خستهی زین رو دیدیم که تازه از سالن بیرون اومده بود. برای اولین بار بین موهای پرکلاغی دوستم متوجه کلّی تار سفید شدم. کی این طوری شد؟ کنار ما روی زمین نشست و آه کشید. ابروهاش به هم گره خورده بودن و... چه قدر صورتش پیرتر از چند ماه پیش به نظر میآد. زیر چشمهاش گود افتادن. شبیه پیرمردها شده...
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction