بالاخره آپ کردم!
صلوات ختم کنید :).
د.ا.د لویی: پایگاه، فرمانده لازم داره! همون طور که گروه اعزامی به لندن هم فرمانده لازم داره. سر این که روبی و دوستپسرش -ناتان- هر دو با هم فرمانده هستن بحثی نیست. اما سر این که کی قراره گروه رو هدایت کنه و کی تو پایگاه بمونه بحث هست. بحث داغی هم هست! اون جور که از روبی دیدم اون دیوونهی عملیاتهای چریکی، شیرجه زدن تو دل خطر و ریسک کردن روی جون خودشه. در عوض ناتان محتاط و آرومه و همیشه اول درصد خطر کارهاش رو میسنجه. به عنوان یه مرد به نگرانی ناتان حق میدم. ولی روبی زنی نیست که رام بشه! بعد از دعوا و بحث طولانی سر فرماندهی گروه اعزامی به لندن، روبی پیروز شد و ناتان مجبور شد توی پایگاه بمونه.
.
-«هی مرد، اسم تو چی بود؟»
-«تاملینسون! لوییس تاملینسون! ولی تو اگر بخوای میتونی لویی صدام کنی!»
روبی بیاعتنا به تعارف دوستانهای که زدم با خشونت گفت: «حالا هر چی که هستی تامپسون! بیا پایین... دارم جدّی میگم مرد! با همهتونم... هی تو بچهی موطلایی، بیا پایین ببینم!»
آستین نایل رو گرفت و کشید تا از جیپ پایین بکشتش. نایل خودش رو عقب کشید و پرسید: «میشه ما هم بیایم؟»
-«نعععع!!!»
من گفتم: «حرف رفیقم رو اصلاح میکنم؛ ما هم میآیم!»
-«نه امکان نداره! شما همین دیروز رسیدین...»
-«زین دو روز پیش رسیده...»
-«اون چُلاقه!»
زین داد زد: «ببخشییییید؟؟؟»
-«ازم ناراحت نشو مرد، ولی هستی!»
-«نه خیر هم! اون فقط یه زخم کهنهست که وقتی چند روزی مدام سر پا باشم اذیت میکنه. الان دو روزه که آتل بستنش، کاملاً خوبه!»
-«ولی شما ناواردین!»
لیام گفت: «هیچ هم این طور نیست! هر کدوم از ما بیش از چند سال سابقهی جنگ داریم. از جوجههای چریک جنگندیدهای که این جا جمع کردی هم خیلی به دردبخورتر هستیم.»
-«خطرناکه!»
-«بچه نترسون! ما پسرهای پیشاهنگ نیستیم ها! سربازیم!»
روبی دست به سینه ایستاد و با اخم روی زمین ضرب گرفت. گفتم: «زود باش دختر! بیا بالا! دیر میشه. کار خاصی که قرار نیست بکنیم. فقط قراره بریم و یه سر و گوشی آب بدیم، همین! لندن هم که نزدیکه.»
-«چرا این کار رو میکنی تامپسون؟»
-«اول این که تاملینسون! دوم هم...»
YOU ARE READING
Freedom of Sin
Fanfiction«آزادی گناه» من یک انسان آزادم! من اجازه دارم تمام قوانین انسانیت رو درهم بشکنم... از مخالفانم بهرهکشی کنم... هر کس سر راهم بایسته رو بکشم... اعتقاداتی که از نظر خودم غلطه رو نابود کنم... چون من یک انسان آزادم! A Harry Styles Fanfiction