۲۴.درگیری

1.1K 224 61
                                    

بالاخره آپ کردم!
صلوات ختم کنید :)

.

د.ا.د لویی: پایگاه، فرمانده لازم داره! همون طور که گروه اعزامی به لندن هم فرمانده لازم داره. سر این که روبی و دوست‌پسرش -ناتان- هر دو با هم فرمانده هستن بحثی نیست. اما سر این که کی قراره گروه رو هدایت کنه و کی تو پایگاه بمونه بحث هست. بحث داغی هم هست! اون جور که از روبی دیدم اون دیوونه‌ی عملیات‌های چریکی، شیرجه زدن تو دل خطر و ریسک کردن روی جون خودشه. در عوض ناتان محتاط و آرومه و همیشه اول درصد خطر کارهاش رو می‌سنجه. به عنوان یه مرد به نگرانی ناتان حق می‌دم. ولی روبی زنی نیست که رام بشه! بعد از دعوا و بحث طولانی سر فرماندهی گروه اعزامی به لندن، روبی پیروز شد و ناتان مجبور شد توی پایگاه بمونه.

.

-«هی مرد، اسم تو چی بود؟»

-«تاملینسون! لوییس تاملینسون! ولی تو اگر بخوای می‌تونی لویی صدام کنی!»

روبی بی‌اعتنا به تعارف دوستانه‌ای که زدم با خشونت گفت: «حالا هر چی که هستی تامپسون! بیا پایین... دارم جدّی می‌گم مرد! با همه‌تونم... هی تو بچه‌ی موطلایی، بیا پایین ببینم!»

آستین نایل رو گرفت و کشید تا از جیپ پایین بکشتش. نایل خودش رو عقب کشید و پرسید: «می‌شه ما هم بیایم؟»

-«نعععع!!!»

من گفتم: «حرف رفیقم رو اصلاح می‌کنم؛ ما هم می‌آیم!»

-«نه امکان نداره! شما همین دیروز رسیدین...»

-«زین دو روز پیش رسیده...»

-«اون چُلاقه!»

زین داد زد: «ببخشییییید؟؟؟»

-«ازم ناراحت نشو مرد، ولی هستی!»

-«نه خیر هم! اون فقط یه زخم کهنه‌ست که وقتی چند روزی مدام سر پا باشم اذیت می‌کنه. الان دو روزه که آتل بستنش، کاملاً خوبه!»

-«ولی شما ناواردین!»

لیام گفت: «هیچ هم این طور نیست! هر کدوم از ما بیش از چند سال سابقه‌ی جنگ داریم. از جوجه‌های چریک جنگ‌ندیده‌ای که این جا جمع کردی هم خیلی به دردبخورتر هستیم.»

-«خطرناکه!»

-«بچه نترسون! ما پسرهای پیشاهنگ نیستیم ها! سربازیم!»

روبی دست به سینه ایستاد و با اخم روی زمین ضرب گرفت. گفتم: «زود باش دختر! بیا بالا! دیر می‌شه. کار خاصی که قرار نیست بکنیم. فقط قراره بریم و یه سر و گوشی آب بدیم، همین! لندن هم که نزدیکه.»

-«چرا این کار رو می‌کنی تامپسون؟»

-«اول این که تاملینسون! دوم هم...»

Freedom of SinTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon