از اتوبوس پیاده شدم فکر کنم بعد از چند وقت کار کردن بتونم یه ماشین یا شاید هم یه موتورسیکلت برای خودم بخرم.زیاد وسواس خاصی رو وسیله نقلیه ام ندارم ولی فعلا باید با همین وسایل کنار بیام.
محوطه شلوغ روز اول،سال اول،تویه جای جدید باید بهت یه حس خاص یا حس ترس یا نمیدونم یه حس عجیب تر از حسی بده که من الان دارم.ولی من الان فقط خوشحالی زیادی رو توخودم حس میکنم اینکه تونستم وارد یه برهه جدید از زندگیم بشم حس خوبی بهم میده.
الانه که طبق معمول کلاس هام دیر بشه قدم هامو به سمت دفتر سریع تر میکنم وهمزمان سعی میکنم راهروها واطراف روهم یه نگاه بندازم.
دفتر جای شلوغی نبود شاید چون من ازترس دیررسیدن خیلی زود اومدم
- ببخشید میشه برنامه کلاس های منو بدین؟- حتما
با لبخندی که میشد سی ودومین دندونش رو که یکمی مشکل داشت رو به راحتی ببینم برنامه هامو بهم داد.
- ممنون خانوم.
خب خب...اولین کلاسم... روانشناسیه... طبقه اول...کلاس چهل وپنج
سرمو بلند کردم،اینم کلاس واردش شدم ویه نگاه کلی به کلاس انداختم،خب ردیف های اول که با توجه به حواس پرتی های من جای مناسبی نمیتونه باشه اون وسط ها هم که پره اخر کلاس نشستن یکمی کلیشه ای نیس؟؟
خب مثل اینکه یه نفر دیگه هم اینجا تنها بود،به سمت اخرای کلاس رفتم وکنار دختری که سرش پایین بودوموهاش قسمتی زیادی از صورتشو پوشونده بودن نشستم.
- سلام ببخشید که من اینجا نشستم امیدوارم جای کسی نباشه
قیافه ناراحتم دل سنگ رو هم اب میکرد.
- نه نه اینجا جای...
- صدات رو نمیشنوم
- اینجا جای کسی نیس کسی کنار من نمیشینه.
-برام مهم نیس چرا نمیشینن ولی من روز اولم تو این دانشگاه وشهره ومیخام کنارت بشینم اگه مشکلی نباشه.
- نه مشکلی نیس
موهای قهوه ای روشن چشم هایی به رنگ قهوه ای ولب های صورتی وخوب اون دختر عالی بوداینکه صورتش پوشیده باشه چیز خوبی نبود.پس من باید یکی از استعداد های عالیمو بروز بدم تااولین دوست امروزمو به ثبت برسونم.
- خوب من بوبرم.
به دست دراز شده ام نگاهی انداخت وبا تعجب گفت:
- چی؟بوبر؟این یه اسم لعنتیه؟- میتونه یه اسم باشه اگه باعث بشه تو بخندی وبامن دوست بشی.
خندید.بوبر اسمی بود که مامانم با اون اسم صدام میزد وخوب کسی ازش خبر نداشت ولی فکرنکنم ضرری برسونه اگه این دختر ازش باخبر بشه وباعث خندیدنش بشه.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...