بند بلندی رو دور موهام بستم،وسعی کردم فر های ریز دورشون رو هم بپوشونم.هیچ ایده ای نداشتم که اگه رنگ روشون میریخت باید چه غلطی میکردم.پیشند سفید رو دور گردنم انداختم وبعد بندهاشو دور کمرم بستم.رفتم کنار تخت تامی،خم شدم وآروم پیشونیش رو بوسیدم.از اتاق اومدم بیرون..
لو:زین..دیوث...کارتودرست بکن..
زین:خفه شو بابا..خودم میدونم دارم چیکار میکنم..
لو:فقط دلم میخاد گند بزنی..با کیر تامی میکنمت..
صدای لویی وزین بود که تو اتاق تامی داشتند توسر وکله هم میزدند،وارد اتاق شدم وبه درش تکیه زدم،وبه قیافه هاشون نگاه کردم.
لویی احمق با همون لباس هایی که صبح تنش بود داشت اتاق رو رنگ میزد،ولکه های رنگ روی صورت ولباس هاش بود.زین هم دستمال سفیدی روی سرش بسته بود ودورتر از لویی مشغول کار خودش بودوهمینطور باهاش کل کل هم میکرد.
، به دیوارهای اتاق نگاه کردم..این اتاق به تنهایی عالی بود ولی لویی اصرار داشت که باهم نقاشی اش کنیم تا بعدا بتونیم برای بچمون تعریفش کنیم.وماهم از زین خواسته بودیم تا کمکون کنه واون هم قرار بود با یکی از دوستاش بیان واینکارو بکنن.
این فکرها ورویاهای لو..داشتن معتادم میکردند.گاهی فکر میکنم به رویاهای شیرین لو بیشتر از خود بچه علاقه دارم.درسته که من میترسیدم..هنوزم میترسم..ولی لویی خیلی کمکم کرده تا بهتر بشم..واین واقعا برام ارزش منده.ونه تنها منو هر روز بیشتر عاشق لو میکنه..که بچه رو..بچمون رو هم برام یه فرشته محشر توجهنم زندگی من میکنه.
روی دیوار های اتاق داشت یه ترکیب رنگ محشر مینشست..ترکیب رنگی که زین بدستش آورده بوداون نیم ساعت به چشمای تامی زل زده بود وبعد از اون عین دیوونه ها شروع به نوشتن رنگ ها روی کاغذ کرد.وبعد ..لویی..درکمال تعجب..منو مجبور کرد تا خودم برم ورنگ ها رو بگیرم ومن با کمال میل اینکارو انجام دادم.
به لویی که با یه لبخند شیرین داشت دیوار هارو رنگ میزد نگاه میکردم.رنگ ها تویه ظرف بزرگ مستطیلی که قسمت بندی های باریک ومستطیلی داشت بود.وپسرها قلمو روجوری میذاشتند تورنگ که هر قسمت رنگ خاصی بگیره ووقتی قلمو روی دیوار کشیده میشد باعث میشد دیوار رگه های رنگی داشته باشه.وقتی به دیوار نگاه میکردی رگه های طوسی ،سبز آبی میدیدی .
آروم رفتم کنار لویی ودستمو رو دستی که قلمو داشت گذاشتم.ومجبورش کردم حواسشو بهم بده.برگشت وبهم خیره شد..وخیره شد..وخیره شد..نگاهش داشت خجالت زده ام میکرد.نمیدونم اون نگاه چه مرگش بود..انگار توچشاش جنگه انگار هر رگه از چشاش یه چیز رو میخاد..خشم..عشق..گیجی..بخشش..انتقام..بی اعتمادی..انگار نمیدونست چیکارم کنه.واون..با سخاوت تمام..محبت رو انتخاب کرد.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...