_ تو یه عوضی بیشتر نیستی...بهت گفته بودم وقتی مهمونت اومد بهم خبر بده..
ایان بود که با یه شلوارک کوتاه لی،ویه تیشرت استین کوتاه سفیدجلوی در سالن غذا خوری وایساده بود.موهای مشکی اش خیس بود وپیرهنش هم از خیسی به بدنش چسبیده بود.
تو هات بودن هر کسی شک داشته باشم تو هات بودن ایان شکی ندارم.
_هری مدتی زیادی مهمون ماست،وقت برای خوش آمد زیاده.
هری دستشو مشت کرده بودولبشو از داخل گاز گرفته بود،وقتی حرصش میدادم وکاری از دستش برنمیومد این کارو میکرد.
ابرومو بالا انداختم،پوزخندی زدم وبا یه نگاه به سر تا پای ایان با شیطنت ادامه دادم.
_وخب ..ترجیح میدادم به ورزشت برسی..میدونی که چقدر عاشق هیکل روفرم وعضله ایتم..
ایان تک خنده جذابی کرد.به سمتم اومد وآروم گونه امو بوسید.ازم فاصله گرفت وهمونطور که ازپله ها بالا میرفت گفت:
_پس بهت افتخار یه حموم دو نفره رو میدم..
از پشت میز بلند شدم.هری کاملا سرشو انداخته بود پایین وچشم هاشو محکم روی هم فشار داده بود.
_هری..بریم تا اتاق جدیدت رو نشونت بدم..زودتر لطفا..نمیخام حموم رو از دست بدم..
بهش چشمکی زدم وبه سمت پله ها رفتم،صدای بوت های هری نشون میداد که داره کنارم راه میاد.
انتهای راهرو وایسادم،دربزرگ قهوه ای رنگ،که نشون خانوادگیمون روش نقش بسته بود رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
اینجا اتاق من بود،یعنی در اصل اتاق پدربزرگ بود که طبق یه نقشه کاملا هوشمندانه طراحی شده بود.فرش های سرمه ای وطلایی کف اتاق رو پوشونده بود.تخت کرم رنگ که با روتختی زرشکی وکوسن های سفید وطلایی انتهای اتاق بود،سقف اتاق با لوستر های دایره ای شکل طلایی تزئین شده بود،سمت چپ تخت یه پاتخی کوچیک بود.وطرف راست اتاق یه پنجره بلند که پرده های کرم وقهوه ای داشت و ویو خوبی به باغ بغل خونه داشت.
صندلی راحتی با یه میز کوچیک کنار پنجره بود ومعمولا عصر های دلگیر لندن رو اونجا میشد گذروند.
روی صندلی نشستم وهری هم خودشو روی تخت پرت کرد.
بهش نگاه کردم تا حرفامو شروع کنم..به چشمای هم خیره شدیم..وحرف زدیم..وگله کردیم..ودلتنگ شدیم..وهموبغل کردیم..میدونی من وهری..ما نه ها..من وهری هیچ صدایی تولید نکردیم ولی چشم هامون حرف های زیادی زدن،ومیدونی این اصلا قابل توصیف نیس که اون چشاشو چیکار کرد ومن چی ازش فهمیدم..اون فقط یه چیز بین من وهری بود.
_ طبق سندی که امروز امضاشده..بین من وصاحب قبلی ات..تو از امروز برده منی..ولی به جز فیزی لوتی وایان کسی خبری ازش نداره...برای اینکه بخای روزهای خوبی رو اینجا بگذرونی باید به قانون هام گوش بدی..البته..میتونی گوش ندی..من از تنبیه ات لذت خواهم برد.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...