اوه مای گاد...
واقعا دارم ازش میترسم،چشماشو باریک کرد دستشو کشید رو صورتش وبا یه لبخند به سمتم اومد،خدا میدونه ایندفعه چه نقابی گذاشت رو اون صورت جذابش.
آنه ورابین اومدند وروی مبل هایی که رو به روی ما بودند نشستند،وجما دقیقا روی مبل دونفره ای که لویی روش نشسته بود،نشست.
لویی شروع به صحبت با آنه ورابین کرد،من این لویی رو واقعا نمیشناختم،کاملا رسمی نشسته بود وبه طور عجیبی،مودبانه حرف میزد،بلند نمیخندید واز کلمه های رسمی برای حرف زدن استفاده میکرد.
من اززمانی که لویی اومده بود ساکت بودم،حرفی نداشتم چون اونا باعث شرمندگی من بودند،وبحث باهاشون ناراحت ترم میکرد.
لویی با انه وجما درباره خواهرش ومادرش صحبت میکرد،با احترام ازشون حرف میزد وبه سوال های آنه وجما جواب میداد.
جوری که لویی از خانوادش حرف میزد باعث میشد هر ثانیه بیشتر خجالت بکشم،انه با اون لباس های ساده،جما با سوال های بی پروا وخنده های بلندش باعث میشد حالم بد بشه.از فضای که وجود داشت واقعا خسته شده بودم،اخم کرده بودم ودستمو بین موهام میبردم....بارها وبارها..تیک عصبیم بود فکر کنم.
بعد از مدتی انه وجما بلند شدن تا برن ومیز شام رو آماده کنن،بهترین کاری که میتونستند بکنن.
امشب لویی رو دعوت کرده بودم تاهمه چیز رو ببینه.انه شاید خیلی شیرین به نظر میومد،ولی قدیمی بود،همیشه عین بچه ها ازت مواظبت میکرد،اون عروسک درست میکرد،خودش سبزی میکاشت.رابین یه نجاربود،میتونست پیشرفت کنه،میتونست تلاش کن تا پول بیشتری دربیاره.اونا نمیتونستن درک کنند بودن با زین ولیام ودیدن اینکه اونا چقدر زندگی خوبی دارن،چقدر زجر اوره.چقدرباعث خجالتم میشه...
آنه:شام حاضره
بابا بلند شد وجلوتررفت.به سمت لویی رفتم تاهمراهش به سمت میز بریم ولی لویی بی توجه به من به سمت میز رفت وکنار انه نشست.
با تعجب کنار جما وروبه روی لویی نشستم.تمام مدت شام لویی بهم نگاه نمیکرد واخم ریزی روی صورتش بود،از آنه تشکر کرد وبلند شد.
هری:لو...میخای اتاقمو ببینی؟(خخ یه طوطی داره سیگار میکشه میخاد نشونش بده)
لو:حتما چرا که نه..
از راه پله های نیم دایره که به طبقه بالا راه داشتن بالا رفتیم.طبقه بالا سه تا اتاق بود،یه تراس کوچیک که به لطف آنه پر از گل وگیاه بود یه کتاب خونه کوچیک که کنار تراس بود ویه کاناپه بزرگ که رو به روی تراس بود وهمیشه جما اونجا میشست ودرس میخوند،انصافا منظره خوبی هم داشت.وخب بوی گل های وهوای خنکی که داشت حس خوبی بهت میداد.
در اتاق رو باز کردم ومنتظرشدم لویی وارد بشه.
جدای از تمام اتفاق های این خونه وآدماش من واقعا اتاقمو دوس داشتم یادمه روزی که که رابین دوتا سطل رنگ سبز اخرایی برام خرید وگفت میتونم اتاقمو رنگ بزنم چقدر خوشحال شدم...اون روز من وجما تصمیم گرفتم به جای رنگ کردن،رنگ بریزم.پس دوتا چهارپایه آوردیم وهمزمان از بالاترین جا به سقف رنگ ها رو ریختیم پایین.وخب این عالی شد.....چون سبز وسفید اتاق کاملا شلوغ وبدون نظم بود.اتاقم تمیز بود وسی دی های مختلف موزیک تمام میزی که کنار تختم بود رو پر کرده بود.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...