کنار رفتن موهامواز روی صورتم حس میکردم،یه نفر داشت اروم صورتمو نوازش میکرد واسممو صدا میزد.
اون یه دختره!
ازجام پریدم وبا چشمای گشاد به دختر جلوی روم نگا کردم.
اوه خدایا این جما بودکه اومده بود تا منو بیدار کنه،خنگ روانی
_ توبه چه حقی اومدی تو اتاق من؟؟چرا باید بیای وصبحمو اینجوری خراب کنی؟؟نمیتونی فقط در بزنی یا اون گربه احمق روبفرستی تابیدارم کنه؟اوه خدایا ترجیح میدم یه گربه لیسم بزنه ولی تو منوبیدار نکنی.
توصورت جما دادمیزدم وبرام مهم نبود که ملافه هر لحظه قسمت کمتری از بدنمو میپوشونه.کی میخاست نقش خواهر خوبه روبازی کنی؟نمیتونست شدت نفرت وشرمندگیمو از داشتنش بفهمه؟؟
جما:مامان گفت که بیام بیدارت کنم...چون تو امروز...یه مسابقه مهم داری..وفکر نکنم بخای دیر برسی..فقط همین.
باصدای آروم گفت واز اتاق رفت بیرون.
به بیرون رفتنش نگاه کردم،ناراحتی رومیشداز راه رفتنش هم فهمید.یکم زیاده روی کردم،ولی مهم نیس لیاقتشو داشت.به طرف گوشیم رفتم ویکی از اهنگ های مورد علاقمو پلی کردم تا وقتی اماده میشم یکم ارومم کنه.
به سمت دستشویی رفتم وبعد از شستن دندونام ومرتب کردن موهام دوباره به اتاق برگشتم.
یه پیرهن ابی اسمونی با نقطه های ریزسفید بایه جین مشکی تیپ امروزمو کامل میکرد.
بوت هاموپوشیدم.کفشای ورزشیم توساکمه ونمیخام الان بپوشمشون.ساکمو برداشتم ورفتم پایین،آنه وجما وبابا نشسته بودن پشت میزکوچیک وسط اشپزخونه وداشتن صبحونه میخوردن.
به سمتشون رفتم وخودمورویکی از صندلی ها پرت کردم.
آنه:صبح بخیر هری،خوب خوابیدی؟برای صبحونه یکم پنکیک موز برات پختم فکر کنم ازش خوشت بیاد
سریع پنکیک رو گذاشت داخل یه بشقاب وکمی کارامل ریخت روش وبه سمتم هل داد.
بابا:فکرکنم یکم چای بتونه صبحتوبهترکنه.
لیوان چای روکنار بشقاب پنکیکم گذاشت وبالبخند منو دعوت به خوردن کرد.بدون هیچ حرف یا تشکری شروع به خوردن کردم،دلیلی برای تشکر وجود نداشت.
آنه:یکم اب سیب برات گرفتم فکر کنم بتونی بعداز بسکتبال ازش استفاده کنی.
ابمیوه روبرداشتم وبدون هیچ حرفی رفتم بیرون،ماشین رو روشن کردم وبه سمت دانشگاه روندم.
جمامیتونست با اتوبوس بیاد،یه نفس عمیق کشیدم وسعی کردم خودمو اروم کنم،از کارهاشون متنفر بودم،بابا میتونست به جای گذاشتن یه لیوان چای جلوی من تلاش کنه وپول بیشتری دربیاره تا من از اون جهنم بیام بیرون.تا منم مثل دوستام یه خونه مستقل داشته باشم.پنکیک های موز آنه میتونست بره به جهنم اگه اون دست از ساخت اون عروسک های مسخره بر میداشت وکمتر عین بچه هابهم محبت های الکی میکرد .وکمی به خودش میرسید.جما میتونست به جای بیدار کردن من با نوازش دست از لز بودن برمیداشت تا منو شرمنده نکنه نه بیشتر از شرمندگی که از برادر بودنش دارم.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...