هری:من فکر میکردم توی کلوبت نشستی،از اون جواهرا دود میکنی،با دخترای شرقی لاس میزنی وهمیشه بقیه ای هستن که بتونن کارهاتوانجام بدن.
ریچ:بقیه هیچ وقت برای کارهای من کافی نبودن.من همیشه برای کارهای خاص خودم وقت گذاشتم.
همزمان با گفتن جمله اش نگاه خشنی بهم انداخت واین جمله روگفت.چاقو بدم یا اسلحه؟من که چیز خاصی ازت ندزدیدم که اینجوری نگام میکنی.
هری:خب حالا کارخاص امشبت چیه؟
ریچ:یه ماهی بزرگ از آسیا دارم باید شکارش کنم.
"بابا:وقتی میری شکار به این فکر کن که شاید خودت هم طعمه باشی،شاید تو درگیر یه شکار ماهی بزرگی ویه خرس بزرگ درگیر شکارتو.
لویی:اگه اینجوری باشه من باید همیشه ازآدما بترسم تا بتونم یه زندگی بدون حاشیه داشته باشم؟
بابا:پسرم فقط کافیه از زمان حال لذت ببری،اگه تو از ماهیگیریت لذت ببری،شاد باشی انرژیتو صرف فکر به آینده یا گذشته نکنی وقتی خرس بهت حمله کرد تو میتونی از دستش فرار کنی."
بدون اینکه بفهمم هنوز رو پای هری نشسته بودم وبه جایی که ریچ نشسته بود خیره بودم،وهری هم اینقدر غرق حرف زدن با ریچ بود که متوجه من نبود.دستاش که حالا دور کمرم بود روباز کردم واز بغل هری اومدم بیرون،به سمت نایل رفتم.دیگه بحث هری واون مرد مهم نبود امروز به طرز دیوانه کننده ای شلوغ بود ودیگه نمیخام با فکر کردن وشنیدن حرفاشون شلوغ تر اش کنم.
به جما اشاره کردم تاهمراهیم کنه،با نایل به سمت سکوها رفتیم ومنتظرشدیم تا گروه شروع کنه.
هری وریچ هم به سمت ما اومدن هری اومد کنار ما وریچ هم به سمت نزدیک استیج رفت.
هری کنار نایل نشست وبه استیج خیره شد،توفکر بود واین روبه راحتی میشد فهمید.
نمیخاستم دوباره فکر کنم،چرا توفکره؟چی شده؟چرا به طرز دیوانه واری امروزاینهمه اتفاق افتاده ومن یه دونه اش روهم هضم نکردم؟نمیخاستم ذهنم رو درگیر هیچ کدوم کنم،به اندازه کافی شلوغ وخسته بود.
جعبه سیگار وفندکمو از جیب شلوارکی که پوشیده بودم آوردم بیرون،یکی از سیگار هایی که آبی روشن بود ودقیق مثل رنگش آروم کننده بود روبرداشتم.،این سیگار روبابا همیشه میپیچید،مخلوطی از چند گیاه آرامش بخش با کمی توتون وکمی پودر قهوه کمترین دود روداشت ولی به شدت آرامبخش بود.
روشنش کردم وبه استیج که حالا چهارتا پسرپرانرژی روش داشتن اجرا میکردن خیره شدم.
"لویی:استن اینقدر دوروبرمن نپلک،یه بار بهت گفتم من به دوست نیازی ندارم،من بازندگیم خوبم.
استن:آره تونیازی نداری ولی من نیاز دارم،لویی توهمیشه پسری بودی که هرجا وارد شدی همه دوروبرت بود دوست داشتن وکنارت بودن هر جا توبودی شادی بوده،هیچ کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه،تو یه پدر ومادر عالی داری،خوشتیپی وهمه دخترا دنبالتن ولی من چی؟همیشه دست وپاچلفتی بودم،درس خون بودم ولی هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که کمی خوب باشه،نه یه پدر ومادر عالی،نه یه اخلاق خوب،لویی من فقط میخام بذاری کنارت باشم.
لویی:من نخاستم هیچ کدوم از این هاروداشته باشم،من فقط خودم بودم ومیدونم خودم به اندازهِ ای کافی هست که بقیه بپذیرنش.هرچیزی که الان هستم چیزیه که براش تلاش کردم وبه دستش آوردم.
استن:پس بذار منم برای به دست آوردنت تلاش کنم،میخام بهت نشون بدم منم میتونم، میخای شرط ببندیم؟؟
لویی:چرا که نه ،اگه توبردی،من دوست تومیشم ولی اگه من بردم،تو دیگه هیچ وقت دو وبر من نمیای.
استن:قبوله.
لویی:بادویدن دور زمین قوتبال چطوری؟
استن:وپرت کردن چاقو؟"
همیشه حماقت های مخصوص به خودمو داشتم،من حتی نمیتونستم یه چاقو رودرست نگه دارم اونوقت با استن شرط بستم،وخب کاملا جواب حماقتم روگرفتم.
باکشیده شدن سیگار از رولبام به خودم اومدم،سیگار روی لبای جما بود.
بوی قهوه رومیشد به وضوح تو فضای اطراف حس کرد،هری به صورتم خیره شده بود وبه حرفای نایل که داشت باهاش حرف میزد توجهی نمیکرد.شرط بندی باهری باعث شده بود گذشته ای که ته نشین بود دوباره مواج بشه.حالا سیگار دست نایل بود وداشت میکشید ودرباره اش وراجی میکرد.
سیگار پیچیدن کاری بود که از پدربزرگم یاد گرفته بودم،یه جورکار خانوادگی انگار.ولی خب من همیشه خلاقیت بالایی داشتم دلم نمیخاست همیشه یه سری دود بدون هدف بفرستم توریه هام.پس شروع کردم به ساختنشون برای تمام حالاتی که داشتم.قوی،ضعیف،تجملی،زیبا،دارویی،آروم بخش وخب کم کم پیشرفت کردم.ولی هیچ وقت نذاشتم کسی بفهمه من کی ام یا کار واقعی ام چیه.
نایل:بوی قهوه میده....وخب..
جما:شکوفه های نارنج..
هری:شما فقط مقدار زیادی اغراق میکنین اون فقط یه سیگاره همین.
بحثشون ادامه داشت ودلم نمیخاد تو هیچ کدومشون شرکت کنم.یه سیگار دیگه روشن کردم،گروه موسیقی داشت یه موسیقی آروم میخوند وزوج هاهم باهاش همراهی میکردن، دوباره غرق شدم."لویی:فکر میکنی بتونی دست هاتو سریع تر ازپاهات تکون بدی؟تویه بازنده ای.
استن: من به خودم ایمان دارم لویی،ومهم تر از هر چیزی من انگیزه دارم واین کلید بردمنه. من میخامت ومطمئن باش که تو ازفردا کنارم راه میری.
لویی :برام مهم نیس توهمیشه یه بازنده بودی واین برای همه واضحه.
استن: میتونی از اخرین لحظات آزادیت لذت ببری،بعدش توشرط رو باختی وباید باهام دوست بشی."
من اون روزبرای زندگیم شرط بستم،برای تغیرش،برای شکستن یه عادت چند ساله،برای ورود یه آدم جدید یه زندگیم،وباختم.بدترین چیز هارواز دست دادم.
جما آروم نشسته بود ومحوآهنگ بود،فکر کنم سیگار روش اثر گذاشته بود.نایل حالا رفته بود رواستیج وداشت با گیتارش هنرنمایی میکرد،وقتی گیتارشو لمس میکرد،تبدیل میشد به یه آدم دیگه،نه شکمو بود،نه شوخ،نه پرسروصدا،اون به جز گیتار وحس موسیقی چیز دیگه ای نداشت.
بلندشدم واز بین جمعیت گذشتم،به سمت دریا رفتم.سنگ بزرگی رو به روی دریا بود،جای خوبی برا نشستن بود.یه لیوان نوشیدنی میتونست نشستن رو اون سنگ رو بهتر کنه.
_ببخشید،یه بوربن لطفا
همزمان با من یه صدای دیگه هم گفت.
به سمت صدا برگشتم چمشاش گرد شده بود وبه صورتم نگاه میکرد.
_ لو...لویی..
_ سلام استن.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...