به حرکت قلمو روی صورتم خیره شده بودم،به جوری که روی خطوط صورتم تکون میخورد وگرد کمی رو بلند میکرد،به رنگ پر رنگ شده لب هام نگاه میکردم،وبه شلوغی مرتب موهام،به ابروهای مرتب شده ام که چشمای سبزمو پوشونده بود،چیزای زیادی برای زل زدن بود ولی ته همه این خیره شدن ها یه چیز بود.
تاچندماه قبل،وقتی به خودم نگاه میکردم،فقط یاد جمله های بی نظیر لو راجع به هر قسمت از بدنم میفتادم.کلمه هایی که باعث میشدن از پروانه های شکمم بزنم جلو وخودم پروانه بشم،کلمه های بینظیری که فقط عشق رو تداعی میکرد،ولی الان فقط یه چیز یادم میاد،نفس های داغ مَردم..مَردم نبودها..مَردم شده..دلم میخاد مَردم باشه وقتی بدن لختمو توبغلش گرفته وبا صدای آروم داره توگوشم میگه که ازم متنفره..واین هربار منو میکشه.
_بلند شو فرفری..بذار خودم لباساتو تنت کنم..
به سمت صدا برگشتم،اون چشم های آبی رنگ حریصانه به بدنم نگاه میکرد..ومثل یه اسکنر سرتا پاموبررسی میکرد.نفس های داغش کنار گوشم بود..ودستاش روی ساتن نازک روبدوشامبری که تنم بود میلغزید..
پوزخندی که باعث ایجاد چندتا چین کنار لباش شده بودرو از آینه روبه روم میتونستم ببینم،نگاهش بی پروا روی لبای پر رنگ شده ام بود..احساس بدی داشتم..لبامو بردم تو دهنم وسعی کردم از تیر رس نگاهش دورشون کنم..
دستاش حالا روی رون هام حرکت میکرد واین هر لحظه منو بیشتر زجر میداد..من ترسیده بودم..دستامو رو دستاش گذاشتم تا جلوی حرکتشو بگیرم..واون به محض لمس دستم رفت عقب..
_ ممنون که از فرفری ام مراقبت میکنی ایان..جبرانش میکنم..
لویی بود که همراه با وارد اتاق شدن داشت از ایان..برای مواظبت از من(!)تشکر میکرد!!
از تو آینه به ایان نگاه کردم،چشماش برق عجیبی داشت ولبش به لبخند زیبا ودرعین حال ترسناکی کش اومده بود.
ایان:همیشه ازش مراقبت میکنم..
اونقدر رفتار ایان بهمم ریخته بود که حتی نیم نگاهی به لو ننداخته،وهنوز خیره به ایان بودم.
لو:میتونی بری وبه مهمون ها برسی..میخام با عشقم خلوت کنم.
ایان قبل از اینکه بره بیرون روبهم لب زد..
_مال منه...بدستش میارم..
ورفت..
من ترسیده بودم..فنر جمع شده من داشت در میرفت..ومیدونستم که توچشم خودم میخوره..من از ایان بیشتر از هرچیزی ترسیده بودم..حتی بیشتر از لو عصبی..حتی بیشتر از اون اتاق بازی..حتی بیشتر ازاون شلاق ها..اون دیلدو ها..من از ایان بیشتر از هرچیزی میترسیدم..چون اون الان قدرت زیادی داشت..اون عاشق بود..واون اعتماد لویی رو داشت..وعشق باعث میشد اون هر کاری بکنه..ومن از از دست دادن ملکه عذابم این چند روزم ترسیده بودم!!من از از دست دادن لو توسط ترسیده بودم..ومن میترسیدم از روزی که لویی اونقدر ازم ببره که حتی نفرتشو روهم خرجم نکنه.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...