خیره شدم به دیوار روبه روم..چشام میچرخید،ولی سلول های بدنم..انگار که تویه جنگ نابرابر با واقعیتن،هر لحظه بیشتر فرومی ریختند،انگار خسته میشدن از وظیفه اشون..انگار جا میزدن از مقاومت..مثل یه ساختمون بزرگ که با یه تی ان تی تمام طبقاتش خراب میشه..اون ساختمون آوار میشه ومن وسط اون اتاق بزرگ،که به همون اندازه هم تاریک بود..آواره میشم..بدنت که برات کاری نکنه..دیگه جایی آوار نمیشی..آواره میشی..
چند قدم جلوتر از در اصلی روی زانوهام افتاده بودم..این اتاق..ما چقدر اتاق داشتیم..لعنت بهش..ما وجود نداره..من ولو..اتاق پرتاب..شکست..و...توکلبه..اتاقک کوچیک چرخ وفلک..اتاق سکس هواپیما..ات..ا..ق..کو.یر..
وصدای بلند گریه هام که تو اتاق میپیچد هر لحظه بیشتر حالیم میکرد که چی شده..که چیکار کردم..که چیکارم میکنند..
ومن بعد از تمام این چندماه دلم میخاست گریه کنم..به درک که مردا گریه نمیکنن..به درک که صدام میره بیرون.به درک که بقیه فکر میکنن من ضعیفم..من خسته شدم..من امروز رو الان فهمیدم.الان میفهمم وارد چه جهنمی شدم.واحمقانه تر از تمام اینها،اینه که من هنوز هم وقتی به جهنم اینده ام فکر میکنم..لویی روبا لبخندهای بینظیرش..حتی اگه برای تحقیرم باشه به یاد میارم.لویی باشه..بذار جهنم باشه.
اتاق وحشتناکی بود.همین اتاق به اندازه کافی ترسناک بود دیگه تنبیه شدن تواین اتاق!!
به دیوار جلوی روم خیره شدم،چهار تا فرم ادم روی دیوار کشیده شده بود،روی جای آدم،برچسب هایی بود که به پریزبرق متصل بود.
زنجیر های درشتی که به یه طناب سفید بلند وصل بودند،ازنزدیک پا ودست های طرح ادمک آویزون بودند.
به سمت چپ نگاه کردم،اونجا همه چیزش بزرگ بود وفقط دیدنش هم بهت درد والقا میکرد،دیلدو هایی با سایز واقعا بزرگ در رنگ های مختلف..انگار هیچ کدوم برای سکس نیس وفقط قراره طرف رو جر بده.رودیوار میشد انواع واقسام دستبند ها،گیره ها وقلاده ها دیده میشد.
طرف راست اتاق روی دیوار ها، قفسه های زیادی وجود داشتند،قفسه هایی که از انواع واقسام تیغ ها،وچاقوی های پرتاب وجود داشت.وبدتر از همه،شلاق های براقی بود که تو یه ردیف طولانی کنار هم بودند.اونقدر براق که برنده هم شده بودند.
نمیدونستم امشب از این اتاق قراره چطور برم بیرون..با چه وضعی..ولی یه جاهایی اون ته ته های ذهنم میدونستم که لایقشم.همین دونستن بیشتر اذیتم میکرد.
زانوهامو تو بغلم جمع کردم وبه ادمک جلوم خیره شدم.
وایسا..لویی حق نداشت باهام اینکارو بکنه..واقعا نداشت..من..میخاستم باهاش بازی کنم..وناجوانمردانه بازی کردم..ولی فقط اولش..بعد ها..من عاشقش شدم..ومن فقط یه فداکارم..من نمیخاستم لو تو زندگیم اذیت بشه..یا انه..یا جما..من..فقط اونقدرعشقم رو قوی میدیدم..که بتونم بعد از شکستن لویی بدستش بیارم.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...