Lou Pov
نقابی که روصورتم بود،یکی از بیشمار صورتک هایی بود که این چند سال بدست آورده بودم.بعد از تمام اون اتفاق ها،یه بی تفاوتی محضی تمام لحظاتمو گرفته بود،به هیچ چیزی واکنش نشون نمیدادم،نمیتونستم.ولی بعد از تجربه های دردناکی که دوباره زندگی بهم داد،فهمیدم که یک صورتک(زبان فارسی را پاس بداریم)هیچ وقت نمیتونه کافی باشه.من میتونم همیشه شکسته باشم،یا خوشحال،یا مهربون ولی تمام این ها باید برای زمانی باشه که تنهام یا ادمایی دور وبرم هستن که لیاقت دیدن من واقعی رو دارن.
پس من سعی کردم شبیه آب بشم،همیشه شکل ظرف خودمو بگیرم،اگه مردم مهربونن منم هستم،اگه عوضی ان من عوضی ترم،اگه قوی ان منم قوی ام.والان زمانی بود که نشون بدم قوی ام،به اندازه که ای کسی برام دلسوزی نکنه،که ترحم نکنه که نخاد بهم نزدیک بشه.فقط امروز دلم میخاد کمی به شیطنت های قبلم برگردم.
کنار زین نشسته بودم وموهاشو بهم میریختم،خب در واقع من داشتم نوازشش میکردم.موهای بلندش رو یه طرف سرش بود،موهاشو بهم میریختم ودر ادامه حرکت، سر انگشت هامو آروم روی گردن وشاهرگش میکشیدم.
حالا به زین نزدیک تر بودم،خودشو بهم نزدیک تر کرده بود،داشت بازی رو شروع میکرد.بعد از اینکه همه اعتماد وزندگی که داشتم شکست،وقتی احساس کردم دیگه کسی منو نمیخاد،وقتی بزرگترین وتنها آدمی های زندگیم روبه احمقانه ترین صورت از دست دادم،کارهای زیادی کردم،یکی از اون کارها خواستن وخواسته شدن بود،تو بارها سیگار میپیچیدم،مشروب سرو میکردم،ویکی از فاکر های معروف بارهابودم،به خاطر قیافه ام،وسیگارهای محشرم که بعد از سکس بهشون میدادم.ولی خب به فاک دادن منو آروم نمیکرد،من آدما رو به خودم جذب میکردم وبعد میشکستم.با مرد ها وزن های مختلف لاس میزدم،ووقتی فرصت اونا میشد رهاشون میکردم،وفاجعه جایی بود که من از نگاه شکسته اونا لذت میبردم،وتوهر بار من قسمتی ازخوبیم رو از دست میدادم،ولی حاضرم قسم بخورم که هیچ وقت با آدم های سالم کاری نداشتم.با ادم هایی که گناهی نداشتند.
هری آدمی بود که خیلی زود وارد زندگیم شده بود،میخاست بمونه؟با شنیدن قسمتی از گذشته من؟با دیدن چیزی که من نشون میدم؟پس بذار قسمت بد روببینه،بعد از چند سال دلم یه بازی میخاد،اره من الان فقط دلم میخاست باهاش لاس بزنم وخاستن رو ببینم وباهاش بازی کنم.ولی من با خودم روراستم،میخاستم باهاش یه بازی واقعی بکنم وخب میل زیادی به باختن وتسلیم شدن برابرش داشتم.ولی تو یه بازی عادلانه.واون موقع بود که لذت شکست بیشتر از بردنم بود.با برد هری رو از دست میدادم وبا باخت بدستش می آوردم وکدوم احمقی دلش این پسر فرفری با چشم های سبز واون چال های لعنتی رو نمیخاد؟
زین دستشو باز کرده ومن کنارش لم داده بودم با بقیه حرف میزدم،به چشمای هری نگاه میکردم و شکل های بی معنی روی شکم زین میکشیدم.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...