بچه که بودم،بعضی شب ها کابوس های بدی میدیدم ونمیتونستم بخابم،بابام همیشه وقتی میترسیدم وخابم نمیبرد،میومد تو اتاقم، خودشو به زور تو تخت کوچیکم جا میکرد،دستمو میگرفت ومیگفت:
_ فکر کن ذهنت یه تخته سیاه،پر از نوشته،نقاشی،اشیا و وسایلیه که در طول روز روش نوشته شده،حالا تو باید یه پاک کن برداری وتمام اون هاروپاک کنی،ذهنتو تمیز کنی واونوقت میتونی آروم بخابی.
وبه طرز احمقانه این کار جواب میداد،ذهنم آروم وخالی میشد ومن میخابیدم ولی بعد از تمام روزهای تلخم،وقتی دیگه بابایی نبود،تخت کوچیکی نبود،دیگه ذهنم یه تخته سیاه نبود،بلکه یه سنگ بود که خاطرات بد روش حک شده بودند ومن هیچ ایده درباره اینکه چطور پاکشون کنم نداشتم.
بوی عطری که از گردن هری به مشام میخورد باعث میشدنفس های عمیقی بکشم وبه همون نسبت نفس های گرمی روی گردن هری بکشم،جوری که باعث میشد گاهی حواسش پرت بشه وکمی مکث کنه ودوباره کارشو انجام بده.
بعد از سال ها این پسر فرفری باعث شده بود دوباره ذهنم خالی بشه،صبح جما اومده بود ومنو دعوت کرده بود.ومن با گروهی که فکر میکردم سه کله پوک بیشتر نیستندبه یه کلبه محشر اومده بودم،وخب محشر بودن اونجافقط برای منظره بی نظیریا فضای نقلیش نبود،بلکه برای سالنی بود که زیرخونه قرار داشت،جایی که اتاق هایی برای تخیله عصبانیت به همه روش های ممکن وجود داشت.
هری تمام مدت کنارم بود،نه حرفی میزد نه نظری میداد،کنارم پرت کرد،شکست،وحالا روی نیکمت کنار یه اتاق بزرگ نشسته بودوداشت دست زخمیم روپانسمان میکرد. اتاقی که حوض های جکوزی واتاق های سوناوحمام بخارچیزایی بودن که بیشتر از همه تودید بودند،ولی خب این اتاق خیلی بیشتر از این ها بود.
بعد از پرت کردن اون تیغ هاوداغون کردن یه اتاق دستم آسیب دیده بود....ذهنم آروم شده بود.
کارش تموم شده بود وحالا سرشو به سمتم گرفته بود،میتونستم بوی نفسشوبشنوم.
هری:آروم شدی؟
مگه میشد آروم نشم؟
لویی:آروم تر از تمام این سال ها.
اغراق نبود،این واقعیت بود،من سال ها فقط خودمو آروم نگاه میداشتم،به سخت ترین روش ها،آروم نبودم،فقط آروم نگه داشته شده بودم.
اما الان.. هری:جکوزی یا ماساژ؟
لویی:جکوزی با ماساژ یه پسر فرفری چطوره؟؟ هری:عالیه.
هری بلند شدوبه سمت اتاقی که درمتفاوتی با بقیه داشت رفت،بعد از چند دقیقه به یه شرت مایو سرمه ای به سمت اومد.
هری:بپوشش،هرچند میتونی هم نپوشیش،لختتو ترجیح میدم.
لویی:اوه پسر من با لباس هم فاکر خوبیم.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...