داشتم میرفتم ببخشم..واین برای من اصلا چیز عجیبی نبود..من لویی تامیلنسون بیشتر از هرکس دیگه ای میتونستم ببخشم..بخشیده بودم که عشق خیانت کارم تو خونه ام بود،بخشیده بودم که تمام هزینه های عمل مامانمو داده بودم،بخشیده بودم که یه خونه پراز وسایل نجاری رابین وعروسک های آنه داشتم..من بخشیده که بودم که الان جلوی در خونه پدرومادرم وایسادم.
از وقتی اون اتفاق افتاد من دیگه به خونه برنگشتم..من جایی برای برگشتن نداشتم..من اصلا دیگه من نبودم که بخام برگردم..من به دیوارهایی بتونی تکیه کرده بودم..وروم آوار شده بودند،سنگین بود،سخت بود ومهم تر از همه باعث شده بود من دیگه به دیوارهای عادی اعتماد نکنم..من برای اعتماد..چیزی فراترازاعتماد میخاستم.
از ماشینم پیاده شدم..دستمو بین موهام فرو بردم وسعی کردم مرتبشون کنم..که این فقط درحد یه سعی موند..ساده لباس پوشیده بودم..یکی از اون تاپ های بلند ویه جین مشکی..من،قراربود من قبل ،وارد این خونه بشم.
هفت روز ازوقتی که از خونم زدم بیرون میگذره..ومن حتی سوار هواپیما هم نشدم..دلم باهام نمیومد..وبی دل سفر سخته..ومن هفت روزه توآپارتمان کوچیک قبلی ام زندگی..ونه...نه فقط زنده ام.
داستان لعنتی زندگی من..یه داستان تخیلی یا دور از ذهن نبود..یه هی..لویی لعنتی..هی هری لعنتی نبود..داستان زندگی من..چیزی بود که فقط من حسش میکردم..چیزی بود که داشتم باهاش زندگی میکردم..ومن انجامش میدادم..وجوری که من با زندگی ام کنار اومده بودم..باعث شده بود ادم بده زندگی خودم از نگاه بقیه بشم..
ولی من نبودم..من آدم خوبه داستانم بودم..من عشقمو دور ننداختم..نگهش داشتم وتعمیرش کردم..من بزرگش کردم..من زجر کشیدم تا تلخ بشم ویادش بدم..تا وفاداری بهش بدم..من زجر کشیدم تا بد بشم..من از خودم براش کم گذاشتم تا بدونه ذره ای از عشق برای تمام زندگی کافیه..من به هری جنگیدن برای چیزی که دوست داری یاد دادم..واین مثل ساختن یه مجسمه از تیغ بود..بهت اسیب زیادی میزد ولی نتیجه زیبا وخیره کننده ای تحویلت میداد.من..کسی رو ساخته بودم که منو از بین برده بود..خیانت هری..دستای منو برید..شاید قلبم..ببخشه ولی من دیگه دستی برای بغل کردن ونگه داشتنش نداشتم..ومن اونقدر عاشقش بودم که با دندونام نگهش داشتم..که بدون توجه به همه...با تمام نگه اش داشتم..
قطره اشک مزاحم رواز گوشه چشمم پاک کردم..لعنتی داشتم خفه میشدم از دلتنگی..از ماشینم پیاده شدم وبه سمت در اون خونه رفتم..زنگ در روزدم ومنتظر شدم تا درباز بشه.زیاد با خودم کلنجار رفته بودم که بیام ولی خوب مهم اینه که الان اینجام..
درباز شد ومن قیافه مردی رو دیدم که خیلی وقت بود پدر بودنشو فراموش کرده بودم.
+ سلام
وبعد به طرز کلیشه واری یه بغل اروم وبعددعوت ازم با چشم وبا ابرو..
وارد خونه شدم،سرمو انداختم پایین وسعی کردم به جایی که بابا میگه برم..بالا اوردن سرمو دیدن واونهمه خاطره..هیچ ایده ای ندارم که میتونست باهام چیکار کنه..
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...