انگشت فاکم به سمتش بودویه پوزخندروی لبام در حالی که روشونه یکی از ادمایی بودم که داشتن تشویقم میکردن،وبه سمت رختکن میرفت.مردمک چشماش در بزرگترین حالت خودش بود واین چشماشو تیره تر میکرد.رگ های شقیقه اش از عصبانیت بیرون زده بود.
لیام با یه لبخند به سمتم اومد.
لیام:هی پسر تو بهتر ازچیزی بودی که میتونستم تصور کنم،به تیم ما خوش اومدی.
لویی:ممنون،خوشحالم که با شما هم تیمی هستم،مطمئنا میتونم بابازی باشما قوی تر هم بشم.
لیام:برای تمرین هفته اینده میبینمت.
به سمت رختکن رفتم،حولمو برداشتم وبه سمت دوش هارفتم،آب سرد روی بدنم میریخت وباعث میشد تمام بدنم احساس زنده بودن کنه.
به آینه روی دیوار نگاه کردم،قبلامدت ها جلواینه می ایستادم به مژه های بلندم،به چشمای ابیم به استخون های گونه ام نگاه میکردم،موهامومرتب میکردم،به اینکه شبیه کی ام توجه میکردم ولی الان به جای زخم های روی بدنم وخاطراتی که برام زنده میکردن فکر میکردم.
همیشه از اینکه بقیه بهم بگن،هی پسر خوب میشی،این قضیه تموم میشه وتو فراموش میکنی متنفر بودم.سال ها از زخم های من میگذشت ولی جاش بود،واین نشونم میدادکه هیچ چیز تموم نمیشه فقط کمرنگ تر میشه.
گذشته هیچ وقت تموم یا فراموش نمیشه،خاطرات خوبش میگذره،تلخی هاش کم میشه ولی بعضی وقت ها،گذشته درونت ته نشین میشه وبا یه تلنگر کوچیک طوفان به پا میشه.واین سخت ترین نوع نگذشتن گذشته اس.
_ لویی؟
صدای بم هری بود.مثل اینکه دوباره غرق شده بودم تو کلنجارهای فکریم.
لویی:ها؟مشکل چیه؟
هری:هیچی...فقط تو خیلی وقته..زیر دوشی وفقط زل زدی به اون آینه،وخب جما بیرون منتظرته..
اروم حرف میزد وسرشو انداخته بود پایین،سرمو تکون دادم وبه سمت رختکن ها رفتم،لباس هامو پوشیدم وبین موهام دست کشیدم تا همونجوری شلخته خشک بشن.
هری:لویی من...من باید..بهت تبریک بگم.
به سمت هری برگشتم ابروهامو دادم بالاویکی از چشماموتنگ کردم
لویی:بابت؟
هری:میدونم،عوضی بودنم برام واضحه من شروع خوبی نداشتم باهات،من فقط..نمیخاستم پسری جما رو اذیت کنه..میخاستم بفهمی اون نمیتونه دختر مناسبی باشه واون حرفاروزدم ولی خب تو خیلی بهتر از تمام تصورات منی،لویی من فقط میخام یه فرصت دیگه داشته باشم تا نشونت بدم به اون بدی که بقیه فکر میکنن نیسم،امیدوارم بتونی فراموش کنی رفتارهاوحرفامو.
لویی:لویی تامیلسون،با چه کسی قراره آشنا بشم؟
دست درازشدموگرفت.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...