به لبه صخره نزدیک شدم. نفس عمیقی کشیدم.به نقطه نا معلومی از فضای جلوم خیره بودم.هیچ وقت این حجم از کرختی رو تجربه نکرده بودم.همیشه انگاریه چیزی برای ادامه دادن داشتم.انتقام ، لجبازی،غرور،درد،پول..ولی حالا همه اینا بود ولی برام اهمیت خاصی نداشتند.انگار که چیز های مهمی نیستن.به هر کاری که فکر میکردم یه جور خستگی عجیبی داشتم.انگار اون کار رو هزار سال مکررا دارم انجام میدم وحالا خسته شدم ازش.
چشامو وبستم وپریدم..
هوای بی نهایت سردی که دورم جریان داشت.
پروازی که اسمش سقوط بود.
احساس عمیق جاذبه قوی که به خودش میکشیدت....
.و حس لذت بخش پرواز..وبعد فقط صدای قلبم..
وچشمای بازم..
ونفسی که لجبازانه در جدال با خواست بدنم..به بیرون میفرستادمش..
وهیچ هوایی که بعد از لجبازی احمقانه ام..لجبازانه شکستم بده.
چشام باز بود وبه بی نهایت آب جلوی روم خیره بودم..
به این بی نهایتی..
به این زیبایی..
به این بی رحمی..
کم شدن توانمو احساس میکردم..
به غریزه بدنم برای بالا رفتن وبه دست اوردن ساده ترین چیزی که درطول روز به دست میاره.وتلاش من برای آروم تر کردنش.ودستی که این تلاش رو نه تنها آروم تر نکرد که سرعت زیادی بهش بخشید جریان اب ضعیف آب ولرم رو کنارم احساس میکردم..
بینهایت اب که دورم وبود ودریای عمیق تر که جلوی روم بود.اخم کرده بود.دور حلقه های آبی چشماش قرمز بود.نفس نفس میزد.وحتی احساس میکردم بین قطره های آبی که ازسرموهای قهوه ای تیره اش روی صورتش میریخت کمی اشک همراه بود.
"مستاصل"
بهترین کلمه برای توصیف این روزهای ایان.
از دست من...
ازدست دلش..
از دست هری..
از همه چیز مستاصل بود._یه روزی..من خیلی تورو دوست داشتم..یادته؟
حرفمو بدون عبور از مغزم به ایان زدم.
لرزش سریع مردمکش ..دستایی که حالا از دور شونه ام شل میشدند.ودهنی که برای گفتن کلمه ها باز وبسته میشد.
+نمیدونم...داشتی؟
_اره..هرجا میرفتم توبودی.ومحشر بودی..میدونی مثل نفسی بودی که اروم وهمیشه حضور داشتی به چشم نبودی ولی همیشه تو عمیق ترین لحظات بودی.
چشاش میپرسید..
مدام میپرسید.."پس چرا الان نیستی؟"نذاشتم به زبون بیاره..ادامه دادم.
_چون الان دلم یه جای دیگه اس.جایی که نباید باشه.
تنبیه اش میکنم..
بهش انتخاب میدم..
تحقیرش میکنم
..ولی ایان..توبهتر از همه میدونی تو دلم چه خبره.
مگه خودت هزار بار بی خبر نرفتی و دوروز بعد برگشتی وگفتی رفتم مامانمو ببینم وفکر کردی نفهمیدم که لباسات نیس.
مگه خودت نبودی تو حال بدم یه گورباباش بهم بگی وبری وبعد برگردی ولش مستمو جمع کنی...
مگه خودت نخابیدی زیرم تا از یه عوضی دیگه خالی بشم؟
واخرش چی ایان؟مادوتامون آدم هایی اشتباهی رو میپرستیدم..
واونقدری دیوونه ایم که از این پرستش اشتباه لذت ببریم.
وایان..
ایان عزیزم..
همیشه حامی..
همیشه همراه...
متاسفم از اینی که هست..
متاسفم از چیزی که نباید بشه وشده.
ومن متاسفم که قد عشق تو نیستم.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...