پک عمیقی زد..مدت طولانی تو ریه هاش نگهش داشت ودر اخر دود رو تو صورتم خالی کرد.
_ حوصلتو ندارم فیزی..
روی تخت خواب چهار زانو نشست ونگاهم کرد،میدونستم میخاد چی بگه..
_ فیزی..میخای با جما چیکار کنی؟اصن تو لعنتی کی بایسکشوال یا همچین چیزی شدی؟
با یه نگاه"خر خودتی"شروع کرد حرف زدن..
_ نمیدونم..یعنی یه جورایی اصن با مرز بندی گرایش ها حال نمیکنم..من شاید تو روز یه بارسکس کنم..ولی بقیه اش باید با خودش باشم..شخصیتش خیلی مهم تراز جنسشه...وخب فکر میکنم من با جما خوبم..یعنی کنارش خودمم واین کافیه..
بهش چشم غره رفتم،طعنه حرفش رو کاملا درک کردم.به عکس بزرگ هری که روبه روی تخت خوابم بودخیره شدم.
یک ماه از سفرمحشرمون به آمریکا وسورپرایز عالی هزا میگذشت،وما بهترین روزها رو تو این چند ماه داشتیم،ما الان تبدیل به یه زوج واقعی شده بودیم،از اون غلظت احساستمون کم شده بود وحالا کاملا عاقلانه عاشقانه کنار هم بودیم،ولی بازم باهم متفاوت بودیم ودعوا میکردیم.ولی این ها باعث نمیشد رابطمون آسیب بخوره.
_بابا قاب عکسه حالش بد شداینقدر نگاش کردی بسه...
_عشق خودمه..دلم میخاد نگاش کنم..
فیزی بدون توجه به لحن یا حرفی که زدم،سیگارشو خاموش کرد،اخم کوچیکی رو پیشونی اش نشوند وشروع کرد:
_ لو..فکر نمیکنی وقتشه همه چی رو به هز بگی؟!تو بعد از مدت ها خوشحالی..میخندی وبازم عین یه رادیوکه کلید خاموش شدن نداره حرف میزنی..نمیخام دوباره بشکنی..گذشته به اندازه کافی اذیتت کرده نذار آینده اتو هم خراب کنه.
_ فیزی..من قراره به هری چی بگم؟
با گیجی پرسیدم..
_قراره بهش بگی دقیقا چه اتفاقاتی بعد از اون استن عوضی برات افتاده.ومن حاضرم قسم بخورم اون قبولت میکنه.
بلند شدم ووسط اتاق وایسادم..به سمت عکس بزرگ هری که داشت میخندید وچشاش به طرز زیبایی برق میزد رفتم..آروم وبا شک دستمو به سمت لباش بردم..بی هدف روی صورتش دست کشیدم..
_ تو..دوسم..داری..هزا مگه نه..
آشفته به تمام عکس نگاه کردم،میترسیدم گوشه ای از زیبایی هری رو نبینم واین باعث شده بود چشام دیوانه وار تو حدقه ام بچرخه.
میخاستم به هری روی دیوار اعتراف کنم..شاید..آروم شدم..زمزمه کردن باهاشو شروع کردم.
_هزا..نه نه..برای یه اعتراف خیلی خودمونیه..هری..من..شکستم..وکسی نبود..تیکه هامو درست وصل کنه..هری..من..اشتباه خودمو وصل کردم..هری من..نخاستم بد باشم..هری..من سیگار پیچیدم..کاری که من سالم میکرد..من قاچاق کردم..کاری که..من اشتباه کرد..هری..من..مخدر گیاهی قاچاق کردم..هری..من..من.من..شکستم وبه فاک دادم..تلو تلو خوران به سمت کمدچوبی گوشه اتاق رفتم..درشو باز کردم،عین بچه هایی که مقصر کثیف کاری هایی اتاق رو نشون میدن،انگشتمو به سمت چوب خط خطی شده داخل کمد گرفتم..
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...